سینما و استبداد؛ ۱۰ فیلم

ماکسیم گورکی، نویسنده، شاعر و فعال سیاسی روس، مدتی در یک نانوایی کار می‌کرد. جوان بود و عاشق شعر و سیاست و ادبیات. برای رفتن به دانشگاه به پول نیاز داشت. حدود ۵۰ کارگر شب‌ها در نانوایی، روی همان میزها که خمیر ورز می‌دادند، می‌‌خوابیدند و روزها بدون استراحت در سرمای مرگبار اتاق نمور و مرطوب، نان و شیرینی می‌پختند و بعد به بازار می‌بردند و می‌فروختند. صاحب نان‌پزی «سیمونوف»، مرد قلدرِ زورگویی بود که از آزار کارگران لذت می‌برد. برای این همه زحمت و کم‌خوابی و کار، فقط چند سکه کم‌ارزش به هر کسی می‌داد که به زحمت هم‌قیمت یک نانِ همان نانوایی می‌شد. آدم‌ها را تحقیر می‌کرد، بیگاری می‌کشید، خبرچین داشت، علیه هم تحریک‌شان می‌کرد و خلاصه به هر شکلی تقسیم بی‌عدالتی و ستم را بین کوچک و بزرگ رعایت می‌کرد.
گورکی در زندگی‌نامه‌اش نوشته، سیمونوف فقط یک نفر بود که آن‌طرف‌تر از دخمه محقر نان‌پزی، در خانه‌ای گرم و بزرگ زندگی می‌کرد و ما ده‌ها نفر بودیم. ما زیاد بودیم ولی هیچ‌وقت، هیچ‌کس در مقابل گردن‌کلفتی، ظلم و آزارهای او نمی‌ایستاد. آن‌ها نه این نانوایی را ترک می‌کردند، نه چیزی را تغییر می‌دادند و نه به خاطر حق‌شان که دستمزد محترمانه‌ای بود، اعتراضی می‌کردند. قربانیانی خسته و فسرده بودند. آدم‌هایی منفعل که منتظرند ببینند چه بلایی سرشان می‌آید و باز به همان وضعیت ادامه دهند.
یک روز که گورکی در حال کار با خمیر برای کارگران شعر می‌خواند، سیمونوف با همان قلدری همیشگی، سرزده وارد می‌شود. کتاب را از گورکی می‌گیرد تا برای تحقیر و تمسخر او در تنور بیاندازد. گورکی بلند می‌شود و دست رییس را می‌گیرد و می‌گوید: «حق نداری کتار رو بسوزونی.» سیمونوف میخکوب می‌ماند. از اینکه یکی از زیردستان جلویش ایستاده، بهت‌زده است. نه او این لحظه را باور دارد، نه کارگران. مبهوت کتاب را برمی‌گرداند و با سری افتاده و خجالت‌زده، حجره نان‌پزی را ترک می‌کند.

بخشی از فیلم در یوتیوب:

کارگران باورشان نمی‌شود، به همین راحتی می‌توان چنین زورگویی را به عقب‌نشینی واداشت. چرا این همه سال فرمانبرداری بی‌چون و چرا کرده بودند؟ سیمونوف از فردا متوجه می‌شود چیزی آرام در وجود بقیه جان می‌گیرد. متوجه می‌شود، کسانی که در اوج استیصال، تحقیرشان می‌کرد و آزارشان می‌داد، در خود قدرت تازه‌ای حس می‌کنند. آنها مزه عصیان را چشیده‌اند. پیش از این، همه‌چیز ابدی به نظر می‌رسید، اما از آن شب، بازگشت به قبل ناممکن شد.

این بخشی دیگر از فیلم است که سیمونوف می‌خواهد با گورکی درباره یک زدوخورد صحبت کند. چرا آن روز که گورکی را عصبانی کرده بود، او به جای درگیرشدن، فقط گوش ارباب را کشید؟ گورکی می‌گوید اهل خشونت و کتک‌زدن نیست و روحیه‌اش با این رفتارها هماهنگ نمی‌شود. ارباب حرف او را نمی‌فهمد. به او پیشنهاد دستیاری می‌دهد و باز هم گورکی می‌گوید، روحیه‌اش به این کارها نمی‌خورد. باز هم ارباب نمی‌فهمد. می‌گوید چیزی به من نشان بده که بتوانم لمس کنم.

ارباب مستبد او نمی‌داند چطور باید با انسانی جنگید که از سر تندخویی نمی‌جنگد، که خود را به خِرد و شعور و باور مسلح کرده، که در نومیدی، شجاعت آخرین شکل مبارزه‌اش شده و درونش را از سیاهی و ناپاکی دور نگه می‌دارد؟ چطور باید مقابل انسانی با چنین روحیه‌ای ایستاد که روحش را به شیطان نمی‌فروشد و اطمینان دارد روزی با همین دست‌های خالی، ارباب را به زیر خواهد آورد؟


فیلم: دانشگاه‌های من (دانشکده‌های من)، بر اساس زندگینامه ماکسیم گورکی به همین نام، ساخته مارک دانسکوی، ۱۹۴۰

Film: Gorky3: My Universities, Mark Donskoy,1940

دایی: ما باید این موضوع رو به گوش مردم برسونیم. یک انسان بی‌گناه زیر شکنجه کشته شده.
یئون: دایی جان! من سیاسی نیستم. کاری هم نمی‌کنم.
دایی: مگه می‌شه بدونی چه اتفاقی افتاده و هیچ‌کاری نکنی؟
یئون: فکر کردی می‌تونی دنیا رو عوض کنی؟ به خانواده‌ خودت فکر کن.

اما سیاست دامن زندگی راحت و آسوده، یئون جوان را هم می‌گیرد؛ دختری دانشجویی که پدرش را به دلیل فعالیت سیاسی از دست داده، با کنشگری دایی‌اش مخالف است، دوست دارد موسیقی گوش کند، خوش‌پوش باشد، تفریح کند و گاهی هم در چرخاندن فروشگاه کوچک خانوادگی دست کمک برساند. اما او در کره جنوبی زندگی می‌کند. در سال ۱۹۸۷، زیر سلطه حکومتی استبدادی نظامی با رییس‌جمهوری خودکامه که تنها راه اداره کشور را در سرکوب، کشتار، شکنجه، شنود، زندان و خفقان یافته است. جایی که بدون «جاسوس‌ شمرده‌شدن» نمی‌توان تکان خورد و بدون برچسب «ضدملی‌گرایی» نمی‌توان کلمه‌ای انتقاد کرد. در کشوری که باید خودی باشی و گوش به فرمانی تمام‌وقت با این عهد که تمام‌قد پشت حکومت ایستاده‌ای، «من سیاسی نیستم» تصور عجیبی‌ست؛ در چنین کشوری، همه زندگی‌ات، خوشی‌ات، درس‌خواندن‌ات، موسیقی‌ات و آب و نان‌ و نفس‌کشیدن‌ات سیاسی‌ست. یئون، دختر دانشجو هم بالاخره این را می‌فهمد. زمانی‌که فکر می‌کند در امن و امان است، چون سیاسی نیست و کار خلافی از دید حکومت انجام نمی‌دهد، قتل و زندان و شکنجه و اعتراف به او و خانواده و یار و عشق و اتاق کوچک‌اش می‌رسد. ظلم بالاخره به اویی می‌رسد که فکر می‌کرد فقط باید به خانواده خود فکر کند. این نوبتی‌ست که به همه می‌رسد. آنکه سیاسی نیست هم قربانی سیاسی نبودن‌اش خواهد شد.

بخشی از فیلم در یوتیوب:

فیلم: «۱۹۸۷،‌ وقتی آن روز فرا برسد»؛ جریان‌هایی که در سال ۱۹۸۷ در کره جنوبی به انقلاب منجر شد. خشم شهروندان کره جنوبی و اعتراض‌شان به دیکتاتوری و نقض حقوق بشر با کشته‌شدن یک دانشجو به اوج می‌رسد؛ دانشجویی که در حکومت استبدادی نظامی برای اعتراف به جاسوسی زیر شکنجه، کشته شد. موضوع باوجود تلاش‌های غیرقانونی دولت برای پنهان‌کاری و نابودی جسد و سوزاندن پیکر بدون کالبدشکافی، به رسانه‌ها درز می‌کند. خشم مردم بیشتر سرریز می‌شود و کشور به هم می‌ریزد، اما مسئولان به جای کوتاه آمدن، قلدرتر و تندخوتر و طلبکارتر می‌شوند. تا اینکه در اعتراض‌های خیابانی، یک دانشجوی دیگر با گلوله اشک‌آور کشته می‌شود. اینبار جمعیت میلیونی به خیابان‌‌ها می‌ریزد. خشونت بالا می‌گیرد و تعداد زیادی بازداشت و کشته می‌شوند، ولی مردم از ترس عبور کرده‌اند و هر روز به معترضان افزوده می‌شود. اینبار حتی آنهایی که سیاسی نیستند هم به خیابان می‌آیند، چون می‌دانند اگر این دولت سرنگون نشود، نوبت خودشان می‌رسد. و آن سال، دوران استبداد در کره جنوبی به پایان می‌رسد. مردم تمام‌اش می‌کنند، چون زمانش رسیده بود.

Film: 1987: When the Day Comes, Joon-Hwan Jang, 2017

میدان شلوغ است. مملو از معترض و شعار و آتش و خشم و فریاد. «انقلاب کرامت» در جریان است. انقلابی که سال ۲۰۱۴ در همین میدان جان گرفت. میدانی که هفته‌ها خالی نشد. اشک‌آور، گلوله، کشتار و سلول انفرادی نتوانست معترضان را از میدان استقلال کی‌یف در آن زمستان سرد دور کند. «میدان استقلال» است و «قیام میدان» و اولگا، دختر ۱۵ ساله اوکراینی، دانش‌آموز و ورزشکاری شیفته ژیمناستیک که به اجبار شهر و کشور و میدانش را ترک کرده. مادرش درباره فساد گسترده دولت، سواستفاده رییس‌جمهور و گروه‌های زیر نفوذ او از قدرت برای چپاول کشور و روند رو به رشد استبداد در اوکراین می‌‌نویسد. مادر، خبرنگار پرشوری‌ست که ضد دخالت‌‌های روسیه در کشورش گزارش می‌دهد و جان خود و دخترش در خطر است. اولگا به کشور پدری‌اش سوییس فرستاده شده تا در تبعید زندگی امنی را بگذراند. اما زندگی او دشوارتر شده؛ دور از وطن، زیر برف نرم، در آرامش شهر و کنار خانواده‌ شاد سوییسیِ بی‌خبر از آن همه آشوب، عذاب بیشتر است. تنها پناه او ورزش است تا سطح قهرمانی اروپا. اما جان و روحش در کشورش، در شهرش، کی‌یف، در میدان اصلی شهر باقی مانده. در آن میدان که محل گردآمدن شبانه‌روزی معترضان است؛ سنگربندی شده. یکی غذا می‌برد و یکی لباس و پتو و یکی امید و شعر. پر از خبرنگار است و نیروی نظامی بی‌رحم، و خبرهایش پر است از خشونت بی‌حد نیروهای امنیتی و ایستادگی مردم و آمار کشته‌‌ها و زخمی‌ها.

بخشی از فیلم در یوتیوب:

دوست صمیمی اولگا از راه رسیده و برای رقابت‌های ورزشی در سالن مسابقات است. هیجان‌ دارد. تازه از «میدان» آمده. سر بر شانه هم می‌گذارند و صداهایی از «قیام کرامت اوکراینی‌ها» در «میدان» را می‌شنوند. او رفیق را در غربت به محل اعتراض‌هایی می‌برد که انقلابی را رقم خواهد زد:‌ «لحظه‌ای که پات رو می‌گذاری توی میدان، انگار همه با تو جمع می‌شن. توی میدان همه آدم‌ها به هم نیاز دارند. حضور همه ضروریه. انگار باید حتما اونجا باشی. وقتی شب‌ها با هم سرود و آواز می‌خونیم، مردم چراغ‌ موبایل‌هایشون رو روشن می‌کنن و توی هوا تکون می‌دن. میدان و همه خیابان‌های اطراف پر از چراغ‌های ریز تابان و درخشانی می‌شه که همه جا نور می‌پاشه. اولگا! تو برمی‌گردی و ما قانون تازه خواهیم داشت، بعد از آزادی. ما کشورمون رو پس خواهیم گرفت.» و آن روز رسید. اولگا برگشت. آن روز ایستادگی مردم، دولت ستم را زمین زد. قانون تغییر کرد. مادرش توانست آزادانه بنویسد و مردم آزادی را با عکس کشته‌شدگان‌شان در همان میدان جشن گرفتند.

فیلم: اولگا، ساخته الی گرَپ، درباره روزهای تاریخ‌ساز انقلاب ۲۰۱۴ اوکراین که نامش را انقلاب کرامت گذاشتند، ۲۰۲۱

Film: Olga, Elie Grappe, 2021

سال ۱۹۵۶. آلمان شرقی. چند دانش‌آموز دبیرستانی در برلین شرقی، زیر قوانین خشک و سخت سیاست‌‌های تحمیلی کمونیستی شوروی و مدیر و معلم‌هایی متعصب، یکی از مهم‌‌ترین حرکت‌‌های سیاسی زندگی‌شان را رقم می‌زنند. نوجوانان این کلاس، یک روز صبح تصمیم می‌گیرند به احترام کشته‌شدگان قیام مردمی مجارستان، برای همدردی با ملتی دیگر، مردم کشوری دیگر که مثل خودشان زیر سلطه زور و ستم زندگی می‌کنند، کاری کنند که بی‌دردسر به نظر می‌رسد، اما وحشت را به جان مسولان مدرسه، منطقه، وزارتخانه، شهر و کشور می‌اندازد؛ دقایقی سکوت پیش از آغاز کلاس، عمل سیاسی‌ست که دانش‌آموزان در پیش می‌گیرند. این خاموشی کوتاه که نشانه نارضایتی از وضعیت اجتماعی، سیاسی و زیر سلطه‌بودن زندگی و شخصیت‌ هر دانش‌آموز است، در آن خفقان و سیاهی، از هرگونه سر و صدا و هیاهوی سیاسی، نیرومندتر می‌شود.
دقیقه‌ای سکوت، انفجاری مهیب در پی دارد؛ مدیر زیر فشار بازجویی قرار می‌گیرد. وزیر را به مدرسه می‌کشاند. بازجوها مضطرب می‌شوند. خانواده‌ها را به فکر و عمل وامی‌دارد و هم‌کلاسی‌ها را همبسته و متحد می‌کند. سکوت متواضع بچه‌ها، آرام مثل هوا پخش می‌شود و قدرتمندانی را می‌هراساند که اتفاقا نان‌شان در سکوت است، ولی سکوت تنها از سر رضا و تن‌دادن به ظلم، بیکاری، گرانی، گرسنگی و ستم روزمره زیر سایه شعار.

بخشی از فیلم در یوتیوب:

عمل سیاسیِ دقیقه‌ای آن روز صبح این بچه‌ها، با قوام‌گرفتن همبستگی‌شان، ترس بیشتری به جان ماموران و مسولان می‌اندازد. هر چه فشار، خشونت، تهدید و اعتراف‌گیری بیشتر می‌شود، دانش‌آموزان قاطع‌تر و محکم‌تر می‌شوند. آنها تصمیم می‌گیرند، تا پای جان پشت هم بایستند و کسی را به عنوان رهبر لو ندهند، حتی در ازای اخراج از مدرسه و اجازه نداشتن برای ثبت‌نام در هیچ مدرسه‌ دیگری در کشور. بچه‌‌ها در این همبستگی، تبعید را انتخاب می‌کنند، دور از خانواده و در آلمان غربی مدرسه را دوباره شروع می‌کنند.
در آن سال‌های ظلمت، قیام آنها از همان سکوت آغاز شد. انقلابی خاموش که تک‌تک‌ آنها را به هم متصل‌ کرد. آنها در سن کم به پدر و مادرها یاد دادند با چه عمل ساده‌ای، پایه‌های ستبر ظلم لغزان می‌شود و تَرَک می‌خورد. آنها بر خلاف روش مبارزه خانواده‌هایشان فهمیدند، با یک روش می‌توانند چنین عظمت تهی را فرو بریزند؛ با باهم‌بودن. با یکی‌بودن‌. پای هم ایستادن. پشت هم بودن و یکی‌شدن، حتی در سکوت و خاموشی و به بهای بی‌خانواده شدن.

Silent Revolution Movie

فیلم: «انقلاب خاموش» ساخته لارس کرامه که از روی این واقعه ساخته شد

Film: The Silent Revolution, Lars Kraume, 2018

هر کسی در این دنیا یک کوه دارد. شاید هم بعضی‌ها کوه‌های زیادی در زندگی داشته باشند. کوه‌ها همیشه هستند. سرجایشان ایستاده‌اند اما اتفاقا نشان می‌دهند که یک اتفاقی باید بیافتد و نشد ندارد؛ باید بشود، نه اینکه می‌‌خواهم بشود. کوه را از میان برداشتن، ایمان می‌خواهد. قصد و نیت محکم و استوار لازم دارد. هر کسی که پشت این کوه، خورشید را می‌بیند و قصد دارد با کندن کوه به نور پرسخاوت‌اش برسد، می‌داند «کور کسی‌ست که آفتاب را نمی‌بیند و نادان کسی‌ست که این را نمی‌داند.*» کسانی که کوه می‌کَنند، فهمیده‌اند که به چه سادگی می‌توان چیزی را به آدم‌ها تحمیل کرد و به چه سادگی آدم‌ها خودشان چیزی را به خودشان تحمیل می‌کنند. پس می‌کوشند مقابله کنند. به جنگِ ناممکن می‌روند. کوه‌کندن بیهوده و عبث نیست. گریز از جهان موجود است. نیرویی در این آدم‌هاست که احتمالا برای دیگران پوچ و غیرعقلانی می‌نماید. اما اشکالی ندارد. کارهای یک انسان سرشار از ایمان می‌تواند از بیرون به طور کامل نابخردانه به نظر برسد. خودش که می‌داند گریز از جهان موجود، از آنچه به او تحمیل شده و آنچه نمی‌خواهد بپذیرد، خردمندانه است. پس کوه را می‌کَنَد. از جا درمی‌آورد. جابه‌جا می‌کند. هر چه در دنیا، بدی بیشتر بشود، دلیل بیشتری هم برای آفریدن زیبایی به وجود می‌آید. امان از آدم‌هایی که نیت کنند برای رسیدن به این زیبایی. امان از کوه‌هایی که مقابل انسان‌های قصدکرده ایستاده‌اند. کوه را می‌توان کَند. به نیت حیاتی تازه، برای زیربار ظلمت و شر نماندن و به قصد دیدن خورشید، با آتشی در سینه و تیشه‌ای در دست هم می‌توان کوهی عظیم را فروپاشید.

بخشی از فیلم در یوتیوب:

فیلم: «کوه» ساخته امیر نادری؛ داستان آگوستینو، کشاورزی که در دهکده‌ای دورافتاده پای کوهی عظیم زندگی ناگوار و سختی را می‌گذراند. اهالی، این روستای سرد و مایوس‌کننده را ترک کرده‌اند اما او می‌ماند با همسر و پسرش و نیت می‌کند کوه را فرو بریزد تا نور خورشید از پشت آن به روستا برسد و کشاورزی رونق بگیرد و دل‌ها گرم شود و آدم‌ها برگردند به سرزمین‌شان. کار و قصد و رفتارش از دید بقیه بیهوده است، اما او ایمان دارد که کوه فرو می‌ریزد و خورشید از پشت آن نمایان می‌شود و آفتاب بر خاک مرده می‌پاشد. و امان از آدم‌هایی که قصد کنند کوهی را برکنند. امان از روزی که نیت آدم‌‌ها، کوه‌کندن باشد.
* دیالوگی از همین فیلم

Film: Mountain (Monte), Amir Naderi, 2016

نیمه‌شبی در سال ۱۹۶۵ زنان و مردان زیادی برای فیلمبرداری صحنه‌ای از فیلم «دکتر ژیواگو» در خیابان جمع شده‌اند و در سکوت راهپیمایی می‌کنند. فیلم بر اساس رمان روسی دکتر ژیواگو، نوشته بوریس پاسترناک به جای شوروی در اسپانیا ساخته می‌شود؛ چون نه کتاب در کشور خود نویسنده اجازه چاپ داشت و نه فیلم اجازه ساخت. کتاب درباره مبارزه فردی و درونی انسان‌هاست علیه تمامیت‌خواهی شوروی پس از انقلابی شعارزده که گرسنگی و فقر و مرگ و دشمنی با خود آورد. داستان مبارزه یک‌تنه انسان‌هاست با شر مطلق، برای آزادی و ارزشمندی و چگونه ایستادن مقابل استبداد برای داشتن زندگی معمولی.

بخشی از فیلم در یوتیوب:

دوران دیکتاتوری فرانکو در اسپانیاست و روش اداره کشور، سرکوب، زندان و خفقان. هنوز دقایقی از تمرین صحنه تظاهرات ساختگی نگذشته که پلیس و نیروی مجهز نظامی فرانکو سر می‌رسد و به جمعیت حمله می‌کند. زمان می‌برد تا آنها بفهمند این تظاهرات صحنه‌ای از یک فیلم است و مجوزهای مختلف را هم دارد. نیروی نظامی به جای ترک صحنه، بیشتر می‌شود و وقتی جمعیت باید طبق فیلمنامه سرود ضدحکومتی را بخواند، نیروهای نظامی با لباس شخصی و مبدل بین مردم پخش می‌شوند تا همه چیز را زیرنظر داشته باشند.
کمی بعد، مردم منطقه که بی‌خواب شده‌اند، از پنجره‌ها و کوچه‌های اطراف با جمعیت هم‌صدا می‌شوند و به خیابان می‌آیند. آدم‌ها جلوی دوربین حالشان خوب شده. فریاد می‌زنند. شعار می‌دهند و وانمود می‌کنند، همه‌چیز به فیلم مربوط است، مامور و معذورند و در حال تمرین سروده‌هایی هستند که زبان و مفهوم‌اش را هم نمی‌دانند. مردم استبدادزده اسپانیا، آن شب برای ساعتی، زندگی آزاد را تصویر کردند. زندگی که در آن حق دارند، خواسته‌ شخصی دارند، دردهایشان را یک‌کاسه می‌کنند، خود را لایق احترام می‌دانند و دوخته‌شده به تفکری خشک نیستند.
مردم از دیدن هراس نیروهای سرکوب، خوش‌اند. سرزنده شده‌اند، از اینکه تک‌تک آنها با آن همه ابزار شکنجه و کشتار، دست‌وپایشان را گم کرده‌اند. از اینکه می‌بینند، دیکتاتورها با آن مشت‌‌های آهنین، نیروی فراوان نظامی، قدرتی گسترده، شعارهای خشمگینانه و اطمینان به خود، تا چه حد از آنها می‌ترسند؛ از آدم‌ها، از انبوه بودن، از انسان‌بودن آدم‌ها هراس دارند… از یکی‌شدن، باهم بودن‌ و از رویا داشتن‌ انسان‌ها وحشت دارند.

فیلم: دکتر ژیواگو، ساخته دیوید لین، بر اساس کتابی به همین نام نوشته بوریس پاسترناک، ۱۹۶۵

Film: Doctor Zhivago, David Lean, based on the novel by Boris Pasternak, 1965

شب عروسی آقای امانی و لاله است. لاله پزشک است. عروس جوانی که بعد از مراسم ساده و کم‌جمعیت عروسی‌اش، درست در همین شب فهمیده همسرش بازجوست یا به قول خودش «مامور سیاسی و امنیتی». از لحظه‌ای که این راز فاش شده، لاله دیگر نمی‌تواند با این مرد زیر یک سقف بماند. پاییز ۱۳۵۷ است و خیابان‌‌ها شلوغ و زندان‌ها پر و برادر لاله که فعال سیاسی‌ست، ناپدید شده.

بخشی از فیلم در یوتیوب:

امانی: ما مستبد نیستیم. این مردم بی‌خود دم از استبداد ما می‌زنند.
لاله: اندازه استبداد رو با تعداد زندانیان سیاسی می‌سنجند.
امانی: بیا بنشین تا حرف بزنیم.
لاله: تو شکنجه‌گری. شکنجه‌سازی. مامور سیاسی یعنی نماینده اختناق. توی این شرایط هر چه آگاه‌تر، خطرناک‌تر. تو این همه خاطرات رو چطوری با این همه سیاهی و چرک با خودت کشیدی؟
امانی: من شکنجه‌گر نیستم. منم دارم مبارزه می‌کنم. منم جونم رو گذاشتم برای این مملکت.
لاله: قدرت شما در اینه که هر چی آدم آگاهه توی زندون‌ها بکشین؟

فیلم: خط قرمز، ساخته مسعود کیمیایی، بر اساس فیلمنامه «شب سمور» به قلم بهرام بیضایی، سال ۱۳۶۰، با بازی فریماه فرجامی و سعید راد؛ تا پایان ساخت این فیلم، هنوز حجاب اجباری در سینما قانونی نداشت. این فیلم از جمله به خاطر چیزی به‌نام «بی‌حجابی بازیگران» تا همین چند سال پیش، نزدیک به چهار دهه در توقیف ماند.

«از این پس، هرگز!*» عبارتی غمناک اما آشنا در آٰرژانتین است؛ آدم‌ها را یاد قتل و کشتار و آدم‌ربایی و تجاوز و شکنجه می‌اندازد. فریاد روزهای پس از تاریکیِ دوران استبدادی‌ست که نظامیان به چیزی به نام «جنگ کثیف» افتخار می‌کردند. هفت‌سال دیکتاتوری نظامی در آرژانتین دست‌کم ۳۰ هزار کشته و ناپدیدشده برجای گذاشت. فرمانده‌ها معتقد بودند برای حفظ امنیت و نظام، هرگونه جنگ حتی با روش‌های کثیف و خشن و غیراخلاقی، هر تجاوز و قتل و شکنجه‌ای ضروری‌ست. خفه‌کردن منتقد، از بین‌بردن مخالف، زجر و عذاب با انواع شکنجه‌ها برای اعتراف‌گیری و نابودی هر انسانی با فکری متفاوت در هر سن و هر وضعیتی روا و شایسته بود. مسئولان این نظام استبدادی بعدها گفتند مقصر خود قربانیان بوده‌اند که قانون‌شکنی می‌کردند و باعث می‌شدند با آنها به شکلی افراطی برخورد شود.

argentina 1985/3

اما سرانجام دوره این فرمانده‌هان سخت‌دل و مملکت‌داری‌ ترسناک‌شان سرآمد و مردم آرژانتین فریاد زدند «از این پس، هرگز!». همه آنها که دستور حفر گورهای دسته‌جمعی داده بودند، فرمان کشتن مخالفان را زیر شکنجه می‌دادند و کودکان و دانش‌آموزان را مثل آب‌خوردن سربه نیست می‌کردند، در دادگاه نشستند؛ سال ۱۹۸۵، با صدها پرونده، ده‌ها شاهد، دادستان و وکیلانی که تهدیدها نتوانست وادارشان کند، دادخواهی نکنند. قربانیان تقصیری نداشتند، خرابکاری در کار نبود و قدرت بی‌حد حاکمان خودکامه از آنها موجودات شروری ساخته بود که با خون‌ریختن کشور را اداره می‌کردند. دادگاه رفتار این نظامیان را «نسل‌کشی» خواند به بهای برقرارماندن یک ایدئولوژی سیاسی، به ازای برجای ماندن نظامی که بر خون بناشده بود.
بخشی از دادگاه:

دادستان، خولیو استراسرا، در دادگاهی تاریخی در دوره پس از دیکتاتوری، سال ۱۹۸۵، در آرژانتینِ آزاد، مقابل این نظامیان نشست و گفت حالا که کشورش از چنگال این خون‌خواران درآمده، از این پس هیچ‌کس نباید اجازه دهد، آدم‌ربایی، شکنجه و قتل، توجیهی برای تلفات ناخواسته نظامی و سیاسی محسوب شود: «ما برای ایجاد صلح بر اساس عدالت مسئولیت داریم. این متهمان که خودشان را بی‌گناه می‌دانند، هیچ‌جوری نمی‌توانند تقاص آن حد از کشتار و عذاب را بدهند اما این دادگاه خودش یک فرصت است. شاید آخرین فرصت. پس، از این پس، هرگز.»
فیلم: آرژانتین، ۱۹۸۵، ساخته سانتیاگو میتره؛ براساس رویدادهای آن دادگاه تاریخی، آن روزهای عجیبی که آرژانتین گذراند و سران نظامی مستبد، در جایگاه متهم، مقابل شاهدان پرونده‌های قتل، تجاوز، آدم ربایی و شکنجه شهروندان محکوم شدند.
Film: Argentina,1985, Santiago Mitre, 2020
*Nunca más

بالاخره آن روز می‌رسد. روزی که شکنجه‌گران و اعدام‌کنندگان دوران دیکتاتوری پینوشه از سایه خود وحشت می‌کنند؛ آنها که قدرتمندانه در سیاه‌چاله‌های تاریک‌ و دورافتاده‌ترین اتاقک‌ها، جوانان شیلی را به خاطر کوچک‌ترین تفاوت فکری تا حد مرگ شکنجه می‌دادند، که بدون هیچ پاسخگویی، بی‌هیچ قانونی، آسوده و خودمختار اعدام می‌کردند و به قتل می‌رساندند، با مسئولان نظامی و ماموران مخوف اطلاعاتی معاشرت داشتند، پیمان سکوت برای جنایت‌هایشان بسته بودند و به خانواده‌هایشان هم نمی‌گفتند، پیشه‌شان اقرارگرفتن، شکنجه، ربودن و سربه نیست‌ کردن‌ انسان‌هاست؛ همان‌ها پس از پایان حکومت مطلقه ترس و ظلمت، مجبور می‌شوند در بیم و هراس زندگی گمنام جعلی در وطن خود بسازند یا شیلی را ترک کرده و هستی دروغین برای خود دست‌وپا کنند. اما بالاخره آن روز می‌رسد و هر جایی که هستند، محاکمه و زندان و بازجویی و حکم‌های سنگین و جنگ‌های وجدانی و طردشدن از خانواده و رویارویی با بازماندگان درمانده و مصیبت‌زده قربانیان، فقط پله اول زندگی تازه‌شان می‌شود.
بخشی از فیلم:

فیلم: از مستند «پیمان آدریانا»؛ لیسِت، فیلمساز جوان متوجه شده عمه خوش‌پوش و مطبوع و گرم‌اش که سال‌هاست شیلی را ترک کرده و در استرالیا زندگی می‌کند، یکی از شکنجه‌گرانِ مخالفان دولت استبدادی پینوشه در دهه ۷۰ میلادی بوده. «عمه آدریانا» که برای او مظهر مهربانی و بخشندگی بود، خود را یک منشی ساده در دفتر پلیس مخفی نظامیان می‌داند و می‌گوید از آن حد شکنجه و کشتار به دست همکارانش در اداره‌‌، بی‌خبر بوده، اما واقعیت سندها و شهادت همکاران نشان می‌‌دهد، او زنی شکنجه‌گر بوده و گاهی مجبور می‌شدند از قربانی جدایش کنند، بسکه مهار خود را در اعتراف‌گیری خشن و پرخون از دست می‌داده.
عمه‌جان، قساوت، آزاردادن، کشتن و داغ بر دل بازماندگان گذاشتن را انکار می‌کند اما از شیلی فرار کرده، در خفا و تنهایی به سر می‌برد، همسایگان هویت ترسناکش را کشف کرده‌اند، در میان اعضای خانواده و دوستان منفور شده و امیدوار نشسته، شاید استرالیا او را به کشورش بازنگرداند.
شکنجه‌گران و قاتلان دولت پینوشه، مثل همه قساوت‌دلان حکومت‌های استبدادی می‌دانند چه می‌کنند. کاملا آگاه‌اند که تا چه حد ستمگرند. اساسا برای ظلم‌ و تباهی دستمزد می‌گیرند، اما تصورش را هم نمی‌کنند، یک روز همه‌چیز تمام می‌شود و بالاخره آن روز می‌رسد که از سایه تاریک و درون سیاه خود هم وحشت داشته باشند.
Adriana's pact2
Film: Adriana’s Pact (El Pacto de Adriana), Lissette Orozco, 2017


پازوکی: ناظم یعنی همه‌‌کاره مدرسه
معلم: نه آقای پازوکی!‌ شما همه‌کاره نیستید. ناظم در خدمت بچه‌‌هاست، نه برعکس. ناظم هم مثل همه ما یک وظیفه داره، نه اینکه همه رو مثل گله گوسفند به خدمت خودش بگیره و هی زور بگه و تحقیرشون کنه.

پازوکی، ناظم زورگوی مستبد، با ظلم و تبعیض و تفرقه‌اندازی مدرسه را اداره می‌کند. هرچیزی که بویی از زیبایی و زندگی داشته باشد، در مدرسه قدغن است. هر کار و فعالیتی را که دانش‌آموزان با ذوق و اشتیاق شروع می‌کنند، توقیف و ممنوع می‌شود. ناظم خبرچین دارد، حق‌کشی می‌کند، با پول‌گرفتن از دانش‌آموزان ثروتمند، چشم بر روی ناحق می‌بندد، بچه‌های تنگدست را به بیگاری می‌گیرد، مدرسه محل کاسبی یواشکی ساختمان‌سازی‌اش شده، رفتاری به جز تحقیر و تنبیه بچه‌ها بلد نیست و کوچک‌ترین نظر مخالفی را در هیچ زمینه‌ای برنمی‌تابد.مدرسه دو حیاط دارد. حیاط پشتی جایی‌ست که پلشتی و فساد و حقیقت تاریک ناظم در آن نمایان است و هیچ‌جوری پوشیده نمی‌شود و حیاط جلویی که محل تظاهر به خوشی‌ست و سرزندگی ظاهری و نمایشی باسمه‌ای از جریان عادی در مدرسه. دانش‌آموزان و معلم‌ها از این دوگانگی و ظلم و از این وانمودکردن به «همه‌چیز خوب است»، از این حد اختناق و استبداد و فساد روزمره‌ای که به چشم می‌بینند، خسته شده‌اند و تصمیم می‌گیرند، برخیزند. داریوش مهرجویی، فیلم «مدرسه‌ای که می‌رفتیم» را در سال ۱۳۵۹ بر اساس کتاب «حیاط پشتی مدرسه عدل آفاق» نوشته فریدون دوستدار ساخت. فیلم تا مدت‌ها توقیف بود و موارد زیادی برای حذف داشت. در میان مسئولان، کسی طاقت دیدن و شنیدن چنین تلخی و تباهی را نداشت. جامعه ظلمت‌زده ایران در این فیلم بود. همه‌چیز در حیاط پشتی وطن، واقعی و ملموس بود. حیاط جلویی کشور حتی اینقدر توان نداشت که بتواند چیزی را در ظاهر نمایش دهد. تمام وطن همان حیاط پشتی مدرسه عدل آفاق بود.
کتابدار به ناظم: «حقیقت رو ببین. بزن کنار اون پرده زمخت و کثیف رو. چشمات رو باز کن. یه خرده نور ببین. یه خرده خیر ببین. تو باید خیر بچه‌ها رو بخوای، نه شرشون رو. همه رو دیو نکن و اسمش رو بذار مدرسه. تو خیرشون رو بخواه. خوب می‌شن. خودت هم خوب می‌شی.»


فیلم: مدرسه‌ای که می‌رفتیم، داریوش مهرجویی، ۱۳۵۹

--
• طرح یک: Oliver Munday
• فیلم‌های تازه‌ای به این فهرست اضافه می‌شود

«گوشه» دفترچه یادداشت چندنفرست که در آن از چیزهایی که می‌بینند و دوست دارند با بقیه شریک شوند، می‌نویسند؛ از موسیقی، کتاب، سینما، سفر و شکم. gooshe@ پادکست گوشه در یوتیوب

نظر شما