صبح جمعه با گوشه؛ اگر چنان بودی که دست ما نبُریدَندی، دل ما بُریدَندی

رقص دستها
در کوه لکام بودم. سلطان می‌آمد. هر که را می‌دید، دیناری بر دست او می‌نهاد. یکی به من داد. پشت دست آنجا داشتم و در کنار رفیقی انداختم. یک روز بدان بازار می‌رفتم با اصحاب بهم چون شوریده. جماعتی دزدی کرده بودند. در میان بازار ایشان بگریختند و همه خلق بهم برآمدند، در صوفیان آویختند.

من گفتم: مهتر ایشان منم. ایشان را خلاص دهید که رهزن منم.
با مریدان گفتم: هیچ مگويید.

آخر او را ببردند و دستش بریدند. گفتند: تو چه کسی؟

گفت: من فلانم.

امیر گفت: زهی آتشی که در جان ما زدی.

گفت: باک نیست که دستم خیانت کرده است. مستحق قطع است. گفت: چیزی به دستم رسیده است که دستم از آن پاکیزه‌تر بود و آن سیم لشکری بود و دست به چیزی رسیده است که آن از دست من پاکیزه‌تر بود و آن مصحف است.

چون به خانه باز آمد، عیالش فریاد برگرفت. شیخ گفت: چه جای تعزیت است، جای تهنیت است. اگر چنان بودی که دست ما نبریدندی، دل ما بریدندی و داغ بیگانگی بر دل ما نهادندی، بدست ما چه بودی؟

با این داستان از تذکرة الأولیای عطار، آهنگ‌های صبح جمعه با گوشه شماره ۲۶۵ را بشنوید در ساندکلاود گوشه:

 

ذکر ابوالخیر اقطع، تذکرة الأولیاء، عطار نیشابوری؛ با استفاده از نسخه نیکلسن
طرح: دستان رقصان، فردریک فارست

3 Comments

  1. مریم پاسخ

    آخیش حالتون خوب شده که! :)
    :* :* :* :*
    جرات نمی‌کردم این‌جا بیام.. می‌ترسیدم بیام ببینم رفتید.
    دیگه این‌جوری مریض نشید یه وقت؟ :L من بلد نبودم کاری بکنم، برای همین خیلی ترسیدم.

نظر شما