سینما و معلم؛ هفت فیلم


​​من معلم‌ام، گسسته از خود و پیوسته به جهان

هِنری بارث معلم دبیرستان است. معلم جایگزین. جانشین موقت در نبود معلم‌های ثابت. نمی‌‌‌خواهد دائمی باشد. دل به بیمه و بازنشستگی و هیچ‌گونه مزایایی نسپرده. رهاست از همه‌چیز. بی‌قیدی و گسستگی‌‌ از این همه بند، او را شبیه هیچ معلمی نکرده. خود را گرفتار این موجودیت‌ها نمی‌کند. نمی‌خواهد در جایی، در شغلی، در رابطه‌ای و در حالتی بماند که وابستگی به وجود می‌آورد، اما همین یله‌بودن و آزادماندن‌اش دیگران را وابسته خودش می‌کند. چون از آن آدم‌هاست که در نبودن‌شان، هستند و وقتی می‌روند تازه ردهایی از خود می‌گذارند به عمق ریشه‌های قوی درختی کهنسال و پایدار. و تغییر از همین ریشه‌ها به برگ‌ها می‌رسد.

زندگی‌ هِنری مصداق ناتمامی‌ست و برای او ناتمامی یعنی آغاز. یعنی قصه‌ای که می‌تواند ادامه داشته باشد.
حضور کوتاه‌مدت‌اش در مدرسه‌ها، همیشه مبدأ امید می‌شود. هِنری چیزی درون‌اش دارد که آذوقه روح بی‌تاب ِ وارسته‌اش است؛ او می‌داند چطور باید در شر رخنه کرد. می‌تواند با این بچه‌ها حرف بزند، بچه‌هایی که هر لحظه ممکن است خودشان یا کسی را بکشند؛ با این نوجوانان یاغی که فقط خشم را می‌شناسند، محبت ندیده‌اند، دیده نمی‌شوند، روح پریشان و خسته‌شان تنها نفرت را می‌فهمد و از هر نوع معلم و مدرسه و دستور و منطق و بایدی، بیزارند. اینها بدون تقصیر، مقصرند. هِنری می‌داند چه چیزی می‌تواند این نوجوانان سرکشِ سرخورده را امیدوار و زنده نگه دارد؛ ادبیات.
در یوتیوب:

به نوجوانان مستقیم یاد نمی‌دهد چطور خوداندیش باشند، بلکه این طغیان‌گران را وارد دنیایی می‌کند که در آن آرام می‌شوند. این دختر و پسران عصیان‌گر را پذیرای واقعیت‌های تلخِ تباه زندگی می‌کند. از آنها می‌خواهد برای مرگ، نومیدی، یأس و مشقت‌های زندگی، درون‌شان جا باز کنند، تمام اینها را در شعر پیدا کنند، در داستان‌ها و کتاب‌ها و با رنج آدم‌ها در ادبیات همراه شوند.
از آنجایی که مشاهده انسان‌های فضیلت‌مند آدم‌ها را به سمت فضیلت سوق می‌دهد، حضور و کلام و نگاه و بیان او، نوجوانان را نرم و آهسته به سمتی می‌کشاند که مطبوع است و شورانگیز و بوی زندگی می‌دهد.
قدرت هِنری، این معلم مغموم وارسته از همدردی‌ می‌آید. او آموزگاری رهاست، جایگزین، موقت، بی‌پول و درویش‌مسلک که نمی‌‌خواهد به هیچ‌چیزی وصل باشد اما از هر کسی در این دنیا به این دانش‌آموزان وصل‌تر است، چون می‌تواند درد و رنج‌شان را بخواند؛ از آن آدم‌هایی‌ست که آرامش به بار می‌آورد و کپیاگر نباشد هم، رد آرامش را از قبل در جان‌ها نشانده است.
فیلم: گسست (گسیختگی)، تونی کی، با بازی آدرین برودی، سال ۲۰۱۱.
Film: Detachment, Tony Kaye, Aadrien Brody, 2011


بشیر یعنی خبرهای خوب و لازار یعنی بخت‌یار؛ و من خبر خوب دارم براتون

آقای لازار معلم الجزایری‌ست که جایگزین معلم دیگری در مدرسه می‌شود. او به جای معلمی دیگر در این مدرسه در شهر مونترال کانادا مشغول به کار می‌شود. معلمی که خاطره ترسناکی را بر ذهن دانش‌آموزان گذاشته است. تمام تلاش «بشیر لازار» این است که این کودکان دبستانی را از تصویر وحشتناکی که از معلم قبلی خود دارند، خلاص کند. روش او نوگرایانه است و بچه‌ها دوست‌اش دارند اما او هرکاری هم بکند، هر رفتاری داشته باشد، به هر پست و مقامی هم که برسد باز هم یک پناهنده است. انسانی‌ست که یک پایش در دادگاه و اداره‌های دولتی‌ست برای دفاع از «کِیس» پناهندگی‌اش و از طرفی باید مراقب روح کودکانی باشد که ارتباطی با مشکلات شخصی و درگیری‌های سیاسی و اجتماعی معلم‌ خارجی‌شان ندارند.

اما موضوع این است که آقای لازار که بیشتر عمرش را در الجزایر گذرانده، نگاهی متفاوت به مرگ و فراق دارد و روش او برای آموزش سوگ و اندوه به کودکان برای تجربه از سر گذراندن غم و از دست‌دادن یک انسان، مسئولان مدرسه و والدین را سرآسیمه می‌کند. آنها آمادگی پذیرفتن این حد از تلخی و ناراحتی را حتی برای خودشان ندارند، چه رسد به فرزندان‌شان. شیوه‌های نشاط‌آور «بشیر لازار» در آموزش به کودکان، واقع‌گرایی تلخ همراه با شوخ‌طبعی‌ و صاف و ساده و رک و صادق بودن‌اش با این کودکان برای بزرگ‌ترها پذیرفتنی نیست.

آقای لازار با آن روح بزرگ، لبخند گرم، چهره غمگین و مهر عمیق‌اش که تلخی مرگ را هم بخشی از شادمانی زیستن می‌داند، زیادی برای این آدم بزرگ‌ها غیرقابل درک است. او و روش تدریس‌اش که کودکان را جذب کرده و آنها را با مفهوم غم آشناتر کرده، برای این انسان‌های سرمازده استانداردزده، سنگین و ثقیل است.

فیلم: آقای لازار (موسیو لازار)، ساخته فیلیپه فالاردیو، ۲۰۱۱، بر اساس نمایشنامه‌ای به همین نام.
Film: Monsieur Lazhar, Director Philippe Falardeau, 2011

امتحان بعضی چیزها ارزش دارد، حتی اگر غیرممکن باشد

معلم تازه‌وارد قرار نیست روزهای خوش و خرمی را در مدرسه شبانه‌روزی‌ بگذراند که پسران در آن با شیطنت و کلک و آزار معلم‌ها روزشان را شب می‌کنند. پسربچه‌ها یا یتیم شده‌اند، یا پدر و مادر، از سر ناچاری و فقر آنها را به این دم‌ودستگاه ظالم سپرده‌اند. بیشترشان بی‌کس و بی‌پناه‌اند و از زندگی فقط این را فهمیده‌اند که باید هر که را به این مدرسه وابسته است بچزانند و آزار دهند. اما «کلمنت متیو» معلم موسیقی، مردی جاافتاده، میان‌سالی اهل دل، پر از مهر و عطوفت است. کسی که فکر می‌کرد بازنده و پس‌زده‌شده در دنیای موسیقی‌ست و خود را در آهنگسازی و نوازندگی شکست‌خورده می‌دید، از این کودکان بی‌سرپرست عصیان‌گر آوازخوان‌هایی می‌سازد که شهرت‌شان به شهرهای دیگر فرانسه می‌رسد. آقای متیو می‌فهمد هرکدام از این بچه‌ها می‌توانند یک ترانه بخوانند و چه چیزی بهتر از پیداکردن نوع صدای هر‌ بچه و نگه‌داشتن‌اش در صف همسرایان، روی صدا، راه‌رفتن، بیان و حرف‌زدن‌شان کار کردن، به غذا و پوشاک و خواب و بهداشت‌شان توجه کردن و اصلا آدم‌ حساب‌کردن کودکانی که انگار جامعه و خانواده فراموش‌شان کرده‌‌اند.

و چه چیزی بهتر از موسیقی که این بچه‌ها را نرم کند؟ آواز و صدای زیبای خود این بچه‌هاست که زمختی‌‌های وجودشان را صیقل می‌دهد. دوستی می‌آورد به این مدرسه پر از دشنام و کتک و ترس. این آوازها حتی مدیر را که تنبیه‌گر خودپسندی‌ست و راه تربیت‌ را فقط در حبس و شکنجه و زهر چشم‌گرفتن به نام «کنش و واکنش» می‌دیده، به مسیری تازه می‌کشاند؛ به جاده دوستی و رهاکردن و وادادن و سخت‌نگرفتن و آ‌دم‌دیدن این بچه‌ها.

آقای متیو در میان لذت‌های پرتوفیق‌اش از تجربه موسیقی با این کودکان، صدای بچه‌ای را کشف می‌کند که می‌گویند شیطان است با چهره‌ای فرشته‌گون. کودکی درون‌گرا اما آماده طغیان با صدایی که برای تک‌خوانی در بهترین گروه‌های همسرایان آماده است. کودکی که سرنوشت‌اش به دست همین معلم میان‌سال پرمهر است. همین مردی که در مقابل ظلم مدیر و آموزش سرسختانه و زندگی غم‌انگیز این کودکان ایستاده تا با موسیقی سرنوشت‌شان را تغییر دهد.

فیلم: هم‌سُرایان (گروه کُر)، ساخته کریستف باراتیه، ۲۰۰۴، الهام‌گرفته‌شده از فیلم قفس بلبل‌ها، ساخته ژان درویل در سال ۱۹۴۵.

Film: The Chorus, Christophe Barratier, 2004

دم را غنیمت است

درباره «انجمن شاعران مرده» آنقدر گفته و نوشته‌اند و آنقدر نقل‌قول و دلنوشته و هم‌حسی و همدلی با آن اینور و آنور هست که گفتن و نوشتن در موردش خاصیت تازه‌ای ندارد؛ ماجرای معلم ادبیاتی که وارد دبیرستان بچه‌پولدارهایی می‌شود که پدر و مادر روی آنها سرمایه‌گذاری کرده‌اند تا پزشک و وکیل شوند. پسرها علایق دیگری دارند و معلم تازه‌وارد، جان کیتینگ، آنها را شگفت‌زده می‌کند وقتی یادشان می‌دهد «دم را غنیمت است» را چطور می‌توان با جان و دل لمس کرد.

معلم شعر را به آنها می‌نوشاند و نگاه‌شان را به قصه، داستان و ادبیات تغییر می‌دهد و تشویق‌شان می‌کند به همه چیزهایی که تا آن روز عادی و معمولی بوده‌اند، دوباره بنگرند. همه‌چیز تغییر کرده، همه پدیده‌ها با تغییر نگاه این پسران نوجوان به زندگی، نو می‌شود و تازه می‌فهمند چه می‌خواهند از این زندگی. چرا باید راهی را بروند که پدر و مادر برایشان برنامه‌ریزی کرده‌اند؟ بچه‌ها خود را علایق‌شان را، درون‌شان را و خواسته‌های گفته‌نشده‌شان را کشف می‌کنند و این تازه ابتدای راه سختی‌ست که یاد گرفته‌اند پا در آن بگذارند.

فیلم: انجمن شاعران مرده، ساخته پیتر ویر، ۱۹۸۹، بر اساس کتابی به همین نام.
Film: Dead Poets Society, Directed by Peter Weir,1989


این خط را بگیر و بیا

در سینمای ایران، خیلی سخت بتوان فیلمی یافت با تصویری از معلم که از بیخ‌وبن معلم است. آموزگاری که برای درسی که خوانده، ایمانی که دارد، امیدی که به آینده کودکان بسته، نیتی پاک و عشقی روزافزون، درس می‌دهد، مشقت می‌کشد و سردی و کژفهمی را تحمل می‌کند. کم‌ داریم فیلمی مثل «رگبارِ» بیضایی، آموزگاری را که ایمان دارد به ساختن با دست و جیبی خالی اما دلی روشن‌تر از هزار چراغ روشن.
آقای حکمتی، معلم تازه‌وارد به مدرسه‌ای در محله‌ای فقیرنشین که کسی چندان حرف‌ها و سوز دل‌اش را درک نمی‌کند، تصمیم می‌گیرد به تنهایی تالار متروک و تاریک و ویران مدرسه را بازسازی کند. تالار نمایش فروریخته، صندلی‌ها شکسته، دیوارها ترک خورده و سقف در حال ریزش است اما او که در آتش عشق می‌سوزد و می‌خواهد در این ناکامی و تلخی، در این نومیدی مطلق و این سیاهی که آدم‌ها فقط حرف می‌زنند و ادعا می‌کنند و قدم از قدم برنمی‌دارند، آجر روی آجر بگذارد و بسازد این ویرانه بیغوله را تا این کودکان در آن بخوانند، برقصند، بازی کنند و دنیایی از هنر و ادبیات و رنگ و زیبایی در دل‌شان جا باز کند.
تالار ساخته می‌شود با ایستادگی آقای حکمتی، با اصرارش بر شدن‌ها در ناشدنی‌ترین روزهای زندگی‌اش، با تلاشی که بیمار و نحیف‌اش می‌کند اما با نور ایمانی که درون‌اش روز به روز نیرومندتر می‌تابد که «یکی چراغ روشن ز هزار مُرده بهتر». می‌سازد این ویرانه را ولی مجبورش می‌کنند بعد از آبادکردن خرابه‌ها، تَرک کند و برود. انگار قرار نیست خودش، بهره‌ای ببرد از زیبایی‌ که در این دلمردگی و سیاه‌روزی آفریده است.


و چه شگفت است که رگبار و آقای حکمتی، معلمی که شبیه معلم‌های دیگر نیست، مثل سرگذشت خود فیلم و فیلمسازش می‌شود. بهرام بیضایی، رگبار را با دست خالی ساخت. سال ۱۳۵۱، زمانی که سینما بیشتر معنای سرگرمی و قر کمر و چاقوکشی و کلاه مخملی و لوطی‌گری داشت و کسی برای دیدن مشقت‌‌های یک معلم عاشق تره هم خرد نمی‌کرد.
رگبار دیده نشد و بیضایی در یادداشتی نوشت: «ما با دست خالی به کاری دست می‌زدیم که تمام شرایط جاری و تمام سینمای عریض و طویل رسمی از قبل آن را نفی می‌کرد. ما گفتیم اگر نشد چیزی از دست نخواهیم داد؛ ولی اگر نمی‌شد چیزی مهم از دست می‌رفت، و آن امید به این بود که کسی قدمی بردارد.»


آقاحکمتی، معلم معصوم هم در مدرسه‌ای که جز بدگویی و زیرآب‌زنی چیزی به خود ندیده بود، ساخت آن بیغوله را به این امید که اگر نشد چیزی را از دست نمی‌دهد ولی اگر نمی‌شد چیزی مهم از دست می‌رفت و آن امید بود به این که کسی قدمی بردارد.
فیلم: رگبار، ساخته بهرام بیضایی، ۱۳۵۱


بین بچه‌گی اینها و ما فاصله افتاده

معلم موسیقی دبستان در ماسوله به دانش‌آموزان، نسخه‌ای از سرود نوشده «ای ایران» را آموزش می‌دهد؛ اثری از روح‌الله خالقی که نشان پررنگ و برجسته‌ای از میهن‌پرستی یک ایرانی‌ست. معلم ادبیات، آقای فارسی شاکی شده که چرا در سرودی چنین جاافتاده و محکم و ریشه‌دار دست می‌برد و همان سرود قدیمی را به بچه‌ها یاد نمی‌دهد؟ همه معلم‌ها و آدم‌بزرگ‌ها و هم‌نسل‌هایشان از آن سرود خاطره دارند، در کودکی در مدرسه‌ همین سرود را خوانده‌اند و حالا هم باید همان بی‌‌هیچ تغییری در مدرسه‌ها خوانده شود.


معلم موسیقی مدرسه، آقای سرودی که اهل دل است و رها، می‌گوید، درست است که این بهترین سرود ایرانی‌هاست: «ولی امروز به جای من و شما این بچه‌ها نشسته‌اند روی نیمکت‌ها. بین اون بچگی و این بچگی خیلی سال‌ فاصله افتاده.»
– ولی هنر کهنه نمی‌شه، آقای سرودی.
– به شرط اینکه مرتب تعمیرش کنی، آقای فارسی. مدام نو‌ و تازه‌اش کنی.
آقای سرودی، همکارش را به دیدن کوه‌ها دعوت می‌کند. کوه‌های عظیم اطراف روستا: «می‌بینی؟ انگار داره یه اتفاقی می‌افته. یه زلزله بزرگ شروع کرده به تکان دادن تمام این سرزمین. این سرود هم مجبوره کمی جابه‌جا بشه. سرود اولین شعری هست که انقلاب می‌گه.»


فیلم: «ای ایران»، ساخته ناصر تقوایی، سال ۱۳۶۸؛ درباره مردم روستایی که مقابل سرگروهبانی مستبد و زورگو می‌ایستند و همزمان فرزندان‌شان در مدرسه سرودی را یاد می‌گیرند که یک‌روز با اطمینان و قدرت تمام مقابل مدرسه اشغال‌شده و در حال تخریب خود می‌خوانند؛ مدرسه‌ای رهاشده از ترس و سرکوب، مقابل جایی که به آنها امید و شور و آگاهی و بینش و هشیاری می‌دهد و یکی‌شدن و همبستگی می‌آفریند.


چشمات رو باز کن، کمی نور ببین

پازوکی، ناظم زورگوی مستبد، با ظلم و تبعیض و تفرقه‌اندازی مدرسه را اداره می‌کند. هرچیزی که بویی از زیبایی و زندگی داشته باشد، در مدرسه قدغن است. هر کار و فعالیتی را که دانش‌آموزان با ذوق و اشتیاق شروع می‌کنند، توقیف و ممنوع می‌شود. ناظم خبرچین دارد، حق‌کشی می‌کند، با پول‌گرفتن از دانش‌آموزان ثروتمند، چشم بر روی ناحق می‌بندد، بچه‌های تنگدست را به بیگاری می‌گیرد، مدرسه محل کاسبی یواشکی ساختمان‌سازی‌اش شده، رفتاری به جز تحقیر و تنبیه بچه‌ها بلد نیست و کوچک‌ترین نظر مخالفی را در هیچ زمینه‌ای برنمی‌تابد.
مدرسه‌ای که می‌رفتیم
مدرسه دو حیاط دارد. حیاط پشتی جایی‌ست که پلشتی و فساد و حقیقت تاریک ناظم در آن نمایان است و هیچ‌جوری پوشیده نمی‌شود و حیاط جلویی که محل تظاهر به خوشی‌ست و سرزندگی ظاهری و نمایشی باسمه‌ای از جریان عادی در مدرسه. دانش‌آموزان و معلم‌ها از این دوگانگی و ظلم و از این وانمودکردن به «همه‌چیز خوب است»، از این حد اختناق و استبداد و فساد روزمره‌ای که به چشم می‌بینند، خسته شده‌اند و تصمیم می‌گیرند، برخیزند.
داریوش مهرجویی، فیلم «مدرسه‌ای که می‌رفتیم» را در سال ۱۳۵۹ بر اساس کتاب «حیاط پشتی مدرسه عدل آفاق» نوشته فریدون دوستدار ساخت. فیلم تا مدت‌ها توقیف بود و موارد زیادی برای حذف داشت. در میان مسئولان، کسی طاقت دیدن و شنیدن چنین تلخی و تباهی را نداشت. جامعه ظلمت‌زده ایران در این فیلم بود. همه‌چیز در حیاط پشتی وطن، واقعی و ملموس بود. حیاط جلویی کشور حتی اینقدر توان نداشت که بتواند چیزی را در ظاهر نمایش دهد. تمام وطن همان حیاط پشتی مدرسه عدل آفاق بود.

کتابدار به ناظم: «حقیقت رو ببین. بزن کنار اون پرده زمخت و کثیف رو. چشمات رو باز کن. یه خرده نور ببین. یه خرده خیر ببین. تو باید خیر بچه‌ها رو بخوای، نه شرشون رو. همه رو دیو نکن و اسمش رو بذار مدرسه. تو خیرشون رو بخواه. خوب می‌شن. خودت هم خوب می‌شی.»

فیلم: مدرسه‌ای که می‌رفتیم، داریوش مهرجویی، سال ۱۳۵۹

عکس اول از فیلم رگبار

«گوشه» دفترچه یادداشت چندنفرست که در آن از چیزهایی که می‌بینند و دوست دارند با بقیه شریک شوند، می‌نویسند؛ از موسیقی، کتاب، سینما، سفر و شکم. gooshe@ پادکست گوشه در یوتیوب

نظر شما