صبح جمعه با گوشه؛ اتاق نقش و نور-۱

Alice Aedy
پنج سال پیش در همچین روزهایی، گوشه را ساختیم، که هنوز نفسی می‌کشد.
این خط‌خطی‌ها را از زندگی خانواده‌ای که آنها در خانه‌شان، اتاقی به نام «سانروم یا نقش و نور» ساخته بودند بخوانید و آهنگ‌های جمعهٔ دویست و پنجاهم را بشنوید؛ تا هفته‌های بعد که شاید مجالی برای ادامه‌دادن این خط‌خطی‌های پراکنده، و آشنایی ِ بیشتر با این خانوادهٔ کوچک، اتاق نقش و نور، و آخر و عاقبت‌شان، پیدا شود.

۱- اگر زنده بمانی خواهی دید که گریه‌کنندگان، خندان می‌شوند و اهل خنده می‌گریند

پدر و مادرم – مثل همهٔ زن‌ و مردهای عالم- روی اعصاب ِ هم، من و کیمیا، خواهرم پیاده‌روی‌های طولانی می‌کردند. پدرم مهندس ساختمان تحصیل‌کردهٔ آمریکای به قول خودش «جهانخوار» بود و مادرم دوبلور خوش‌صدای اخراجی و «پاکسازی» شده از تلویزیون.
زندگی ما دوتا در واقع محل تلاقی دو جبهه هوای گرم و سرد بود: تراوشات یک ذهن شُسته‌ رُفتهٔ فاقد هرگونه باور به مبدا، مسیر و مقصد معنوی، که همچنان با واحد اینچ و فوت و مایل، گز می‌کرد و جبههٔ مقابل که معتقد بود همه‌چیز در خداست، -به طور مشخص، الله- از اوست و به اوست. هربار هم تاکید می‌کرد باید در آوردن نام سه‌حرفی ِ او بسیار خسیس باشیم و به جایش از ترکیب «منبع فیض» استفاده کنیم. پدرم می‌گفت اگر «لیلا» جای آن کلمهٔ سه حرفی‌اش را با کلمه‌ٔ سه حرفی ِ «عدم»، یا نیستی عوض کند، اختلاف چندانی با او نخواهد داشت و اعصاب و روان ما هم مجال آرامش بیشتری پیدا می‌کند.

مادر، در کنار طراحی شخصیت‌ها و نوشتن داستان بازی‌های کامپیوتری، می‌نشست و اسم‌های عجیب و غریب، برای شخصیت‌های بازی‌های موفق شرکت‌شان پیدا یا خلق یا به قول خودش، «نقاشی» می‌کرد، مثلا اسم هیولای مرحلهٔ آخر یک بازی را که هنوز کسی نتوانسته بود شکستش بدهد، گذاشته بود «باشتاردالِن» یا اسم دختری را که تُف یخی پرت می‌کرد و باعث یخ‌زدن حریفش می‌شد، گذاشته بود «زمرزلینا» که از «بستنی» اسلواکی/چکی گرفته بود و اسم سلاح تُفی دختر را هم گذاشته بود «زمهریر»؛ رییس‌ فرنگی ِ شرکت‌شان گفته بود، هربار که این اسم‌ها را می‌شنود، یک جور مور مور زمستانی زیر پوستش احساس می‌کند.

پدرم یک‌جور عارف‌مسلکی‌هایی داشت که شاید از پدربزرگ بهش رسیده بود؛ بازاری ِ توانگر و بخشنده و خوشنامی که یکبار به من گفت «کاسب‌های دور و برم ماهیگیر یک‌دانه‌ای بودند؛ من می‌خواستم وسط دریا با تور، ماهیگیری کنم».
پدربزرگ می‌گفت توی دعوا و معامله اگر قرار است کسی ناراضی و غمگین باشد، تا می‌توانید بگذارید آن آدم شما باشید، از خودتان با سند و مدرکی که مو لای درزش نرود، دفاع کنید اما اگر ممکن است، از خیر دادگاه و دعوا و انتقام بگذرید؛ نه از سر ترس که اتفاقا از روی قدرت و با اعتماد به نفس. و بعد یک شعر عربی می‌خواند که معنی‌اش این بود:

اگر زنده بمانی خواهی دید که گریه‌کنندگان، خندان می‌شوند و اهل خنده می‌گریند.

مادرم اصرار داشت که ما باید زبان عربی را در کودکی یاد بگیریم، مگر اینکه علاقه یا توان یادگرفتنش را نداشته باشیم. از آن طرف، پدرم هم معتقد بود دنیا یک جهانخوار دارد که چه بخواهی او را بخوری یا او بخوردت، زبانش را باید یاد بگیری.
می‌گفت، هم بیشتر آنهایی که برچسب ضدآمریکایی به خودشان چسبانده اند و هم بیشتر عشاق و مجذوبان و ذوب شدگان در آمریکا، در طرفداری یا ضدیت با آمریکا، مزخرف می‌گویند چون دانش و تجربه‌ٔ محدودشان را اغلب از رسانه‌ها یا منابع مشکوک و بی‌اعتبار گرفته‌اند.
مثلا در دفاع از سیستم خانه‌سازی با فریم چوبی که هنوز هم در آمریکا متداول است با هیجان توضیح می‌داد که واقعا برای ساختن خانه‌های تا دو طبقه، چه نیازی به استفاده از این همه فولاد و بتن است؟ می‌گفت هیچ ساختمان دوطبقه ای وجود ندارد که نشود با فریم چوبی دو در چهار یا شش در چهار و غیره، روی یک فونداسیون بتنی و بدون استفاده از تیرآهن و کپه کپه آجر و سیمان، برای سقف و دیوارها، آن را نساخت. معتقد بود توی مملکتی که زلزله خیز است، تیرآهن و آجر و سیمان، نسبت به چوب و الیاف سبک اما مقاوم، تلفات ِ بیشتری به بار می‌آورد و امدادرسانی را سخت‌تر می‌کند.
ته حیاط خانه ما اتاقی بود به نام «سانروم» یا به قول مادر، اتاق «نقش و نور» که پدرم با استفاده از همین چوبهای موجود ساخته بود و بعد هم با پشم شیشه و سیمان و کاهگل و پنجره‌های بزرگ و نورگیر سقفی (یا به قول خودش skylight)، چوبها را به تضمین خودش برای دویست سال بعد، از گزند حشرات و رطوبت و سرما و گرما، حفظ کرده بود.
تا وقتی که هنوز ما یک خانوادهٔ کوچک محسوب می‌شدیم، بیشترین زمان زندگی و خوشی و دورهم بودنمان، نه در خانه که در همین «سانروم» پر نقش و نگار و شیشه و کاشی و نور و گیاه و کتاب و چه و چه می‌گذشت. کافی بود یکی مان بگوید کاش اینجا یک تاقچه داشتیم یا کاش آنجا یک شیشهٔ زرد و نارنجی‌طور داشتیم تا نور کم‌رمق صبح را صاف می‌انداخت روی سفره یا چه و چه، پدرم سریع اره روتاری و صفحه سنگش را می‌آورد و با رعایت تمام جوانب ایمنی اعم از پوشیدن دستکش و گذاشتن گوشی و ماسک و عینک ایمنی،‌مثل آب ِ خوردن، یک مربع یا مستطیل یا دایره توی دیوار درمی‌آورد و شیشه را می‌چپاند تویش و دورش را با کاهگل یا سیمان یا یک ترکیبی به اسم استاکو، می‌پوشاند و قاعدهٔ دو جلسه درس مقاومت مصالح و تحلیل سازه‌ها، مخ ما را می خورد و در باره همان سیستم فریم چوبی، برای‌مان روضه می‌خواند. هر وقت هم بهش می‌گفتیم حالا چه خبر است، اینهمه دستکش و گوشی و عینک و بگیر و ببند برای یک سوارخ ساده؟ از معدود مواردی بود که ادب همیشگی‌اش را کنار می‌گذاشت و می‌گفت «اگر برای درآوردن یک سیخ ساده از نشیمنگاه مبارک، سروکارتان به اورژانس‌های آمریکا افتاده بود و صورتحساب‌های بعدش را با وام و قسط بندی پرداخت کرده بودید، از این هم بیشتر رعایت ایمنی اعضا و جوارح شریفتان را می‌کردید». بعد تازه چانهٔ پدرم گرم می‌شد و سیستم «مزخرف» بیمه پزشکی آمریکا را برای ما می‌شکافت و می‌گفت انقلاب واقعی آمریکا زمانی اتفاق می‌افتد که بیمهٔ درمانی انسانی‌تری شبیه بیمه‌های درمانی اروپا، جایگزین سیستم فعلی «جیب‌بُری» بیمه‌های آمریکایی شود؛ آنقدر زنده نماند تا ببیند طرح بیمه درمانی نیمچه همگانی رییس‌جمهور چهل‌وچهارم- که آن را میراث خودش می‌دانست- چیزی نگذشت که به‌دست رئیس‌جمهور بعدی، تقریبا برچیده شد.

مادرم که بعد از اخراجش از تلویزیون، بیمه و بازنشستگی و حقوق و مزایای کارش را از دست داده بود، گوشهٔ همین سانروم شروع کرد به کاشتن و پرورش انواع بنفشه آفریقایی و می‌برد توی یکی از گلخانه‌های کاخ سعدآباد، می‌فروخت به یکی از «خانم مجلسی»های بانفوذی که مدیریت گلخانه‌های کاخ سعدآباد را به او داده بودند.
مادرم با «صدا» زندگی می‌کرد، گاهی که رادیو روشن بود یا صدای جار زدن فروشنده‌های دوره‌گرد را می‌شنید، تصویر خیالی ِ آدم‌ها را از روی صدای‌شان می‌کشید و به شکل عجیبی هم این تصویرها، ردّ و رگه‌ای از شباهت داشت.
یک‌بار مادر از پدر خواست از باغبان اداره‌شان بپرسد که از قلمه و پیوند درخت میوه سر درمی‌آورد؟ می‌خواست کنار بنفشه‌های آفریقایی، درخت میوه هم پرورش بدهد. پدرم گفت بیا شمارهٔ خانه‌شان را می‌گیرم باهاش صحبت کن، اسمش الماس است. الماس به مادر گفت که «خانم، بنده اصلا کار و بار اصلی‌ام، باغبانی درخت میوه است ولی ادارهٔ آقای مهندس، درخت میوه ندارد».
مامان با خوشحالی قراری برای جمعه‌روزی گذاشت و عکس الماس را هم کشید و پدرم با تعجب گفت این مارمولک را دیدیش؟

الماس آمد وکم‌کم بچه‌درختهایی را که مادر با زحمت، از هستهٔ میوه‌ها به ثمر رسانده بود، تبدیل به نهال‌های باردار کرد. تقریبا هر جمعه می‌آمد و به گل و گیاهان به قول خودش «سانروف» رسیدگی می‌کرد.
مادر هربار برایش یک جور کیک هوش‌رُبا با یک لیوان چای می‌آورد و هربار هم موقع خداحافظی، الماس تکرار می‌کرد که Thank you for the bread الماس از جنگ فرار کرده بود و در برنامه بلندپروازانه‌ای، می‌خواست به کابل برگردد و باغبان هتل اینترکانتیننتال کابل بشود. الماس در راه رسیدن به آرزویش با پدر مشورت کرده بود و پدر گفته بود اگر زبان انگلیسی را یاد بگیری، حتما کاری در هتل پیدا می‌کنی.

عکس: Alice Aedy

2 Comments

  1. نعنا پاسخ

    گوشه جانم
    نمیدانم چرا حسی میگوید این داستان خانواده خود توست… عشق به طبیعت و باغبانی.. داستان و شعر.. ادغام روح و منطق… سراسر در بلاگت نقش بسته و هم در دل اعضای خانواده.
    تولد پنج سالگیت مبارک. چه خوب است بودنت. بیصبرانه در اتاق نقش و نور خیال خود منتظر ادامه داستانت هستم.

  2. مریم پاسخ

    آبراهام جان نبودی دل‌م تنگ شده بود برات
    بازم بنویس برامون. بعضی وقتا احساس می‌کنم برای من می‌نویسی. یا برای من پلی‌لیست می‌سازی. شبیه اون دوست‌م که قبلنا باهام حرف می‌زد.

نظر شما