صبح جمعه با گوشه؛ اینجا ملالت نگنجد

ادوارد هاپر
ملال همواره به نوعی با انسان همراه بوده است. کی‌یر کگور می‌گوید «خدایان ملول بودند و بنابراین انسان را آفریدند. آدم از تنهایی ملول بود و بنابراین حوا را خلق کردند. از آن زمان ملال وارد جهان شد و درست به همان نسبتی که جمعیت رشد می‌کرد ملال نیز بیشتر می‌شد».
ملال، مردم را از درون می‌خورَد
و همچون غبار، بی‌آنکه ببینیم می‌آید و می‌روَد و همچون خاکستر بر دست و چهره‌مان می‌نشیند.
برخی ملال را ریشهٔ تمام شَرّها می‌دانند، برخی آن را امتیاز انسان مدرن و حتی وجه تمایز انسان و حیوان می‌دانند و گروهی هم بر این باورند که ملال، انسان را از انسانیت تهی می‌کند.
برخی ملال را ثمرهٔ کوچ معنا از زندگی انسان مدرن می‌دانند و برخی آن را چیزی می‌دانند که به معنای ِ بزرگ ِ نهفته‌ای اشاره دارد.

از معرفی کتاب فلسفهٔ ملال، لارس اسونسن، ترجمهٔ افشین خاکباز

«اکنون این قوم که بر ما می‌آیند، اگر خاموش می‌کنیم ملول می‌شوند و می‌رنجند و اگر چیزی می‌گوییم، لایق ایشان می‌باید گفتن. ما می‌رنجیم می‌روند و تشنیع می‌زنند [بدگویی می‌کنند] که از ما ملولست و می‌گریزد، هیزم از دیگ کِی گریزد؟ الا دیگ می‌گریزد، طاقت نمی‌دارد، پس گریختن آتش و هیزم گریختن نیست، بلک چون او را دید که ضعیف است از وی دور می‌شود، پس حقیقت علی کل حال دیگ می‌گریزد. پس گریختن ما گریختن ایشانست، ما آینه‌ایم اگر دریشان گریزیست در ما ظاهر می‌شود، ما برای ایشان می‌گریزیم
آینه آنست که خود را در وی بینند اگر ما را ملول می‌بینند، آن ملالت ایشانست برای آنک ملالت، صفت ضعف است. اینجا ملالت نگنجد و ملالت چه کار دارد.»

فیه ما فیه، فصل بیستم، مولوی

آهنگ‌های جمعهٔ دویست‌و‌سی‌وپنجم در ساندکلاد گوشه:

نقاشی: خورشید صبحگاهی، ادوارد هاپر، ۱۹۵۲

نظر شما