می‌توانیم درباره چیز بهتری حرف بزنیم؟

دست پیری
تصور کنید دو انتخاب دارید:

۱- ۳۴۷۴۸روز زنده‌اید. چهار هفته پایانی زندگی‌تان را در بیمارستان می‌گذرانید، ناراحت و نیمه‌هشیار، و برای انجام هر کار ساده روزانه، وابسته به خانواده و نزدیکان و پرستاران هستید. در بیمارستان یا آسایشگاه خواهید مُرد. هزینه نگهداری و پرستاری شما برای خانواده و بیمه درمانی کشور و جامعه‌تان، سر به فلک می‌زند.

۲- ۳۴۷۲۰ روز زنده‌اید که ۲۸ روز کمتر است. ۲۸ روزی که وصفش در بالا آمد. در خانه می‌میرید. پول پس اندازتان به آن جوان یا نوجوان یا کودکی می‌رسد که دوستش دارید، شاید نوه، خواهر/برادرزاده… شاید صرف درس و دانشگاهش شود.

برای اِمِریس وِستِکات پاسخ، مثل روز روشن است و معتقد است؛ انتخاب دوم به روشنی بهتر است. در هر دو حالت شما ۹۵ سال زنده‌اید که زندگی درازی‌ست. آنچه که از دستتان بر می‌آید تجربه کرده‌اید و خلاصه، لذتتان را بُرده‌اید. چیزی که در حالت دوم از دست می‌دهید، چند روزی عذاب و آزار خودتان و نزدیکان‌تان است، چند روزی تحقیر و وبال گردن دیگران بودن و عذاب وجدانی که گریبانتان را می گیرد از رنجی که به دیگران تحمیل می‌کنید و گناه و اضطرابی که احتمالا سراغ‌تان می‌آید از اینکه دیگران شما را با تصویری از این روزهای ناخوشایند، به ذهن می‌سپارند.
گمانم بیشتر مردم با من موافقند که حالت دوم بهتر است. اما چرا روزهای پایانی زندگی آدم‌های بسیار زیادی، بییشتر شبیه حالت اول است تا دوم؟

این نوشته، برداشتی از این مقاله است، همراه معرفی دو کتاب، یک فیلم مستند و دو مقاله مرتبط.

کتاب فناپذیریاین پرسش ها بعد از خواندن دو کتاب پرفروش فناپذیری و نمی‌توانیم درباره چیز خوش‌آیندتری حرف بزنیم؟ به ذهن امریس وستکات رسیده است. نویسنده کتاب اول پزشک است و در کتاب فناپذیری می‌گوید با پیشرفت شگرف پزشکی و تکنولوژی در زمان ما، پزشکان توانسته‌اند ما را بیشتر از گذشتگان‌مان زنده نگه دارند و همراه با اعضای خانواده و نزدیکان بیمار، اغلب خودشان را موظف به انجام هر کاری می‌دانند که باعث طولانی‌تر شدن عمر و زنده‌ماندن بیشتر بیمار شود؛ فارغ از اینکه به کیفیت و نوع این زندگی، از چشم بیمار هم نگاه کنند.
بدترین خانه‌های سالمندان و آسایشگاه‌های امروز در مقایسه با جاهایی که نیاکان ما آخرین روزهای زندگی و ناتوانی رقت‌بارشان را می‌گذراندند، هتل‌هایی مجلل به حساب می‌آیند. البته امروز هم در این مکان‌ها خبری از حریم شخصی و شادی و سرخوشی آدم‌ها نیست، پایانی که ممکن است در انتظار ما هم باشد.

رز چَستدر کتاب مصور «نمی‌توانیم درباره چیز خوش‌آیندتری حرف بزنیم؟» رُز چَست، کارتونیست مشهور مجله نیویورکر، مراحل پایانی زندگی پدر و مادرش را در طرح‌هایی تلخ، روراست، ترسناک و خنده‌دار نشان داده. پدر او در سال‌های ۹۰ سالگی‌اش به خانه سالمندان خوب و تمیز و وحشتناک‌ گرانی می‌رود که خودش اسم‌اش را گذاشته بوده «سوراخ جهنم». بعد از اینکه او مثل خیلی از سالمندان، زمین می‌خورد و لگن‌اش می‌شکند او را به آسایشگاه افسرده‌تری می‌برند که سه هفته را در افسردگی، مَنگی و درگیری با زخم بستر می‌گذراند و صورت‌حساب‌های موسسه هم سر به فلک می‌زند. در اوایل پاییز آخرین سال زندگی‌اش می‌گوید که دیگر بس‌ است؛ زخم‌های بسترش چنان عمیق شده‌اند که تنها مُرفین می‌تواند جلوی دادوفریادهای دردناکش را بگیرد. او را مرتب به بیمارستان می‌برند تا بافت‌های مُرده بدنش را در روند دردناکی خارج کنند. پدر، سرانجام در اواخر پاییز می‌میرد.
مادر رُز پس از مرگ پدر، افسرده می‌شود. آنها ۶۹ سال باهم زندگی کرده بودند. مادر که پرستار تمام‌وقتی داشته، به زندگی‌اش ادامه می‌دهد، البته نه چندان دراز. پرستار مادر، همه کارهایش را از پوشیدن، خوردن و لگن گذاشتن، انجام می‌دهد ودستمزد او – که پرستار دوست داشتنی هم هست – از هزینه نگهداری پدر، بیشتر هم است، کم‌کم پس‌انداز مادر را که ذهنش چندان هشیار نیست
تمام می‌کند. رُز اسم وضعیت مادرش را «انیمیشن معلق» گذاشته؛ بیشتر وقتش را در خواب می‌گذراند، کاملا اختیار ادرارش را از دست داده و هیچ کاری جز خوابیدن در تخت و به‌هوافرستادن پس اندازش نمی‌کند.
در اوایل پاییز نیازمند کمک‌های پزشکی بیشتری می‌شود، به سختی قادر به گفت‌وگو است و چشمانش را به سختی باز نگه می‌دارد. در پایان پاییز مادر هم می‌میرد.
یک ویژگی تازه کتاب نمی‌توانیم درباره چیز خوش‌آیندتری حرف بزنیم، این است که نویسنده درباره مسائل مادی هم حرف زده و نگرانی‌اش را نه تنها از خرج شدن پول‌های پس‌انداز پدر و مادرش نشان داده بلکه اشاره می‌کند این پول همان پولی است که او به ارث نخواهد برد. نویسنده کتاب دیگر (فناپذیری) که پزشک است، ترجیح داده درباره پول حرف نزند. او هم در پایان کتابش تصویرهایی مشابه کتاب قبل نشان می‌دهد؛ از روزهای پایانی زندگی پدرش که سرطان داشته و غده‌ای در بالای ستون فقراتش.

به پرسش ابتدایی برگردیم:

چرا شمار زیادی از مردم، روزهای پایانی زندگی‌شان را طوری می‌گذرانند که می‌گویند دلخواه‌شان نیست؟ چرا به جای گذراندن روزهای دردناک پایانی که ممکن است به هفته و ماه‌ها هم بکِشد، مرگی آرام و خودخواسته را انتخاب نمی‌کنند؟

قطعا موارد و عوامل مختلفی بسته به این شرایط، در این تصمیم‌گیری نقش دارند؛ بعضی مردم «باورهای مذهبی» دارند که خودکشی را منع کرده. استدلال این منع هم معمولا این است که آن را «دخالت در کار خدا» می‌دانند و حق پس گرفتن زندگی را فقط از آنِ خدا می‌دانند. بعضی بی‌دینان، خودکشی را نوعی ضعف اخلاقی می‌دانند. بعضی قادر به یافتن راهی برای پایان دادن به زندگی‌شان نیستند. ممکن است از مرحله‌ای که هنوز توانایی ذهنی یا فیزیکی انجام این کار را دارند، گذشته باشند، اگر هم هنوز توانایی‌اش را داشته باشند، نمی‌توانند پزشک یا فرد نزدیکی را پیدا کنند که به آنها کمک کند، به خصوص در جاهایی که  خودکشی کمکی غیرقانونی است. هرچند که معمولا این قانون، مانع غیرقابل عبوری برای افراد معمولی که قصد خودکشی دارند، نیست؛ کسانی که نه به خاطر بیماری‌های بی‌درمان و گریز از تحمل رنج بیهوده، بلکه مثلا به دلایل روانی و افسردگی می‌خواهند خودکشی کنند.
سوای این گروه‌ها، شمار زیادی هم هستند که هیچ اعتراضی به خودکشی کمکی ندارند اما هرگز این راه را برای پایان دادن به روزهای پایانی دردناک زندگی شان انتخاب نمی‌کنند؛ چرا؟

دلیل اینکه انتخاب بین حالت اول و دوم که در بالا گفته شد، به نظر نویسنده، ساده و روشن است، این است که اینجا بحثی نظری در جریان است و روشن است که نظر و وضعیت هر کدام از ما اگر در روزهای پایانی زندگی باشیم، متفاوت است. نمی‌دانیم دقیقا کِی و چطور استقلال‌مان را از دست می‌دهیم، چقدر درد خواهیم کشید، شاید مثل بیشتر آدم‌ها در چنان وضعیتی به خودمان امید بدهیم که همه‌چیز درست و بهتر خواهد شد یا دست‌کم بدتر نمی شود. کتاب فناپذیری روی همین نکته دست گذاشته است:
وقتی امید و شواهد، مُچ‌اندازی کنند، معمولا امید برنده می‌شود.
البته نباید اراده و میل به زنده‌ماندن را دست‌کم بگیریم؛ پارسال مقاله‌ای در نیویورک تایمز، ماجرای ترسناکی درباره مردی ۹۱ ساله را شرح می‌داد که با آنکه سال‌های پایانی زندگی‌اش را در وضعیت دردناک و ناراحت‌کننده‌ای در رفت‌وآمد بین بیمارستان و آسایشگاه می‌گذرانده، تنها چند هفته پیش از مرگ، از دخترش تشکر کرده که با تلاش‌های زیادش باعث شده او بیشتر زنده بماند.

نقش موسسه‌هایی را هم که از طولانی‌تر شدن زندگی انسان‌ها سود می‌برند در نظر بگیرید؛ این موسسه‌ها مردم را وادار یا تشویق به انجام مراقبت‌هایی می‌کنند که به زندگی بیشتر و طولانی تر می‌انجامد، فارغ از اینکه آیا زندگی معلق و وابستهٔ روز و هفته‌های پایانی، ارزش این را دارد که طولانی‌تر شود؟
کسانی را در نظر بگیرید که از نفس‌کشیدن بیشتر یک مرده متحرک، پول بیشتری به جیب می‌زنند.

با همه اینها، من (امریس وستکات) همچنان متعجبم که چرا افراد بیشتری با رسیدن به روزهای پایانی زندگی‌شان، مرگ را انتخاب نمی‌کنند. من اینجا درباره کاهش ناگزیر توانایی انسان با پا گذاشتن به پیری، حرف نمی‌زنم؛ چیزی که نویسنده مقالهٔ‌ پر سرو صدای چرا امیدوارم در ۷۵سالگی بمیرم، به سادگی توضیح داده:

زندگی بسیار طولانی، خیلی از ما را اگر معلول نکند، از پا می‌اندازد و رو به زوال می‌برد، وضعیتی که شاید بدتر از مرگ نباشد اما محروم‌کننده است و خلاقیت و توانایی مشارکت ما را در کار، جامعه و جهان می‌دزدد. مواجهه و هم‌نشینی مردم را با ما تغییر می‌دهد، ما دیگر به عنوان آدمی سرزنده و فعال در یادها نمی‌مانیم و تصویر آخرین روزهای زندگی ما، تصویر آدمی عاجز، بی ثمر و حتی تاثرآور خواهد بود.

اما برای من قابل درک است که چرا بعضی‌ها با نظر و شیوه‌ای که او به موضوع نگاه کرده، موافق نباشند. در ۷۵ سالگی، زندگی می‌تواند هنوز ظرفیت‌های زیادی برای لذت‌های مهم داشته باشد: وقت‌گذرانی با فرزندان، نوه‌ها و شاید نتیجه‌ها، دیدن رشد، قدکشیدن و موفقیت‌های نزدیکان، مطالعه، سفر، هنر و خوشی‌های سادهٔ‌ دوستی و زندگی خانوادگی.

چیزی که متعجبم می‌کند این است که شمار بیشتری از مردم، رهایی از درد نا خوشایند پایانی، ناتوانی و تحقیر را انتخاب نمی‌‌کنند. حتی نویسنده مقاله بالا هم می‌گوید مرگش را انتخاب نمی‌کند؛ او مخالف قانونی شدن اُتانازی یا «خودکشی کمکی» است. مقاله او به روشنی شرح می‌دهد که چرا او مدعی است پس از ۷۵سالگی تنها مراقبت‌ها و داروهای تسکینی را می‌پذیرد و از داروها و مراقبت‌های درمانی دوری می‌کند. خودداری او از خودکشی عجیب است چراکه اگر او به راه و روش خودش پایبند بماند، هنوز احتمال زیادی وجود دارد که او زیاد عمر کند و تصویری از روزهای پایانی زندگی‌اش به جا بگذارد که در مقاله‌اش ناخوشایند دانسته و به دلیل دوری از همین تصویر و ناتوانی روزهای پایانی، آرزو کرده بیشتر از ۷۵ سال عمر نکند.

من پیش‌بینی می‌کنم، به‌هرحال، در سال های آینده، شمار بیشتری از مردم در روزهای خیلی پایانی زندگی‌شان، مرگ را انتخاب کنند. معتقدم ما در حال حاضر در مراحل ابتدایی این تغییر نگرش هستیم، همانطور که امروز شاهد تغییراتی در نگرشمان هستیم که ۳۰سال پیش، غیرقابل تصور بود.

همین حالا، خودکشی کمکی در سوئیس، آلمان، ژاپن، کلمبیا و آلبانی و در ایالت‌های اورگان، مونتانا، نیومکزیکو و ورمونت آمریکا قانونی است.
در بعضی جوامع، روند اعطای این حق به روشنی در حال کسترش است. استدلال‌های فلسفی موافق اعطای حق انتخاب مرگ، پر قدرت‌تر و رساتر شنیده می‌شوند و بیشتر این استدلال‌ها بر پایه «اصل آسیب» جان استورات میل شکل می‌گیرند که معتقد است انسان مادامی که به دیگری آسیبی نزند، باید مجاز به انجام آنچه که می‌خواهد باشد.
مخالفت‌های مذهبی -احتمالا- ضعیف‌تر خواهند شد، چرا که مذهب، برای نسل‌های امروز که روزی پا به کهن سالی می‌گذارند، اهمیت کمتری خواهد داشت.
ننگ سنتی چسبیده به خودکشی هم، با آشناتر شدن ما با نمونه‌هایی از افرادی که به خاطر خود یا کسانی که دوست دارند، زندگی‌شان را کمی کوتاه‌تر می کنند، کم‌رنگ‌تر می‌شود.
در فیلم مستند تِری پرَچِت: انتخاب مردن، مرد هتلدار بازنشسته‌ای نشان داده شده که با نوشیدن اسید باربیتوریک و کمک دو کارمند دیگنیتاس، در حضور همسرش و فیلم‌ساز، به زندگی‌اش پایان می‌دهد. دیگنیتاس سازمان سوئیسی است که به خودکشی بیماران بی‌درمان، با شرایط دلخواه آنها کمک می‌کند. فیلم را اینجا می‌توانید ببینید.
(دیدن فیلم ممکن است آزاردهنده باشد.)

دفتر دیگنیتاس، در واقع ساختمان آبی است که دولت سویس تنها اجازه داده در منطقه‌ای صنعتی و نه مسکونی یا تجاری در حومه زوریخ کار کند. سازمانی که ظاهرا غیرانتفاعی است.

نیازی به گفتن نیست که فیلم، جنجالی شد و از هزاران نظری که درباره‌اش داده شده، بسیاری انتقادی هستند و از موسسه، فیلمساز و همسر مردی که تا آخرین لحظه، همراه اوست، انتقاد شده‌است.
همین که چرا نمایش خودکشی کمکی، چنین مخالفتی را بر می‌انگیزد، خودش پرسش جالبی است.
در مقایسه با روندی که نویسنده کتاب مصور «نمی‌توانیم درباره…» از مرگ پدر و مادرش نشان داده، پایان زندگی در مستند انتخاب مردن، به آسانی و وقاری است که مرگ می‌تواند باشد.

خودکشی، اغلب به عنوان کاری بزدلانه یا خودخواهانه توصیف شده. اما به نظر نویسنده، آنها که خودشان انتخاب می‌کنند که زندگی را که در کهن‌سالی کامل شده، با پایانی باوقار تمام کنند و از دوره کوتاه دردناک، بیهوده و تحقیرآمیز وبال گردن دیگران (نزدیکان و سیستم پزشکی)، دوری می‌کنند و به آنها که دوستشان دارند، سود مادی می‌رسانند، برای شهامت و از خودگذشتگی‌شان شایسته احترام و تحسین‌اند.

3 Comments

  1. کاظم جمشیدی پاسخ

    موضوع آتونازی {مرگ خوب} مدت زیادی بود که فکر مرا مشغول کرده بود تااینکه فیلمنامه ای با موضوعیت آتونازی نوشتم که در صدد ساختن آن هستم . درداستان فیلمنامه. من سعی کرده ام به تمام جزئیات آن بپردازم و از زاویه های مختلف به آن نگاه کنم . داستان در یک خانواده ایرانی در شمال تهران اتفاق می افتد . کاراکتور های آن از سه نسل متفاوت که بعداز20 سال بهم میرسند و ناخواسته در جریان این تصمیم بزرگ جهت انجام دادن ویا ندادن آن قرار میگیرند.من دراین فیلم نامه هیچ پیشنهادی و یا راه حلی را به نمایش نگذاشته ام بلکه سعی شده که از هرگونه قضاوت ویا پیشداوری در مورد تفکر ات و یا اعتقادات افراد دوری کنم . فقط نظرم این بوده که مخاطبین را در فضا و حال وهوای داستان و کاراکتورهای آن قرار بدهم و سوال هائی که هنوز هیچ جوابی برایشان نیافته ام . ” به راستی انسان چگونه می تواند تصمیم بگیرد.؟ تصمیم درست چیست.؟ آیا انسان مسوٌل کارهایش است .؟آیا اطرافیان و بستگان ویا قانون میتوانند تصمیم دُرستتری برای زندگی یک فرد بیمار اتخاذ کنند؟

  2. سپیده پاسخ

    من اگر خودم رو جای همون عزیزان بزارم انتخابم این خواهد بود که پدر و مادرم به من لطف کنند و در ادامه زندگی دردناکشون مصمم تر باشن تا تحمل نبودشون برام راحت تر بشه، ارثی که با نکردن این کار برام به جا بزارن هزار سال سیاه نباشه بهتره
    فک کردم این بُعد جریان تو این مقاله دیده نشده و ذکرش شاید خالی از لطف نباشه

  3. matin پاسخ

    ممنون از این مطلب بسیار جالب،
    این گونه سوژه ها، بسیار پیچیده هستند. بستگی داره، از چه زاویه ای بهشون نگاه کنیم. سختی های روزهای آخر؟ برای شخص؟ برای اطرافیان؟ امید به بهبودی؟ هزینه های هنگفت؟ و الی آخر… یعنی جزء به جزء بررسی کنیم موضوع رو. بعد آخر نتیجه گیری کنیم که، خوب این موضوع، مثلا چهار تا دیدگاه منفی داریم راجع بهش و دوتا دیدگاه مثبت! پس در مجموع منفی هاش بیشتر هستن،….
    یک راه دیگه این هست که به این موضوع، کلی تر و بقول معروف، از بالا نگاه کنیم.
    سوژه خودکشی کمکی: یعنی یک نفر (اینجا، یک نفر سالمند)، تصمیم میگیره به زندگی اش پایان بده ، جامعه هم باید به این نظر احترام بگذاره و حتی “کمک” هم بکنه به اجرایی شدن این ایده!
    چرا؟ به همون دلایلی که بالا تر ذکر شده! اما آیا جامعه، اگر فردا روز، یک جوان افسرده اومد و گفت که من هم تصمیم گرفته ام تموم کنم داستان زندگی ام رو، چه جوابی داره بده؟ دلایل میتونه در دید اون شخص کاملا منطقی باشه: من بیکارم، بلد اخلاقم، دايم باعث اذیت و آزار دیگران میشوم، بازدهی که ندارم، هیچ، هزینه تراش هستم برای اطرافیانم…
    و حتی اگر “کمک” هم نخواهد، خودش خودش را مجاز خواهد دانست که…
    برخی سوژه ها رو بنظر من”باید” سیاه و سفید دید: یعنی یا سیاه یا سفید! چونکه اگر خاکستری هم مجاز باشه، برداشت های منفی متاسفانه راحت تر وارد ذهن میشوند.

نظر شما