۱۲۷۶۲

مادر شهید
در بیست یا سی سالگی، بعضی از ما ممکن است «خود» را قربانی چیزی یا دیگری‌ای یا وهمی و خیالی و «عشقی و دردی و خارخاری و تقاضایی»* و هوسی و نفَسی و استثنایی و اقتضایی و ثناگویی و جادویی و رویایی و زناشوئی‌ای و رسوائی‌ای و جدایی‌ای و دارایی‌ای و ماجرائی و اندام مانکنی‌ای وسیکس‌پَکی و چه‌و‌چه‌ای کنیم.

شاید یک دهه بعد، تازه اگر مغز و روح‌مان زنگ نزده باشد و نیمچه رمقی در جان‌مان مانده باشد، دستگیرمان شود که «خود» و همهٔ لوازم جانبی‌اش -مثل تنهایی- از باارزش‌ترین دارایی‌های‌مان بوده که به فنایش داده‌ایم. منظورم آن نوع قربانی‌کردنی نیست که اتفاقا می‌تواند برای یک عمر، توشهٔ راه و مایهٔ لذتِ دردآلودِ درونی‌مان شود؛ معدودی از ما ممکن است قدرتش را داشته‌ باشیم که عشقی و عزیزی و رفیقی و ندیمی و پارهٔ تنی را مثلا لای دندانه‌های چرخ مردم‌خواری بفرستیم که پشتش به تمام دنیای زر و زور گرم بود و می‌گفت «سه‌روزه مملکتی را با جایش فتح خواهیم کرد».
هشت سال، گوشت و خون، چوب لای آن چرخ گذاشت.
***
قاب عکس بچه‌های سال بالایی دبیرستان‌مان، دور تا دور دیوارهای گچی و زخمی همهٔ کلاس‌ها نصب شده بود، بچه‌ها ما را نگاه می‌کردند و تا ما به سن آنها برسیم، هم عکس‌ها و هم جنگ، از رنگ و رو رفته بود. فقط مانده بود اسم کوچه‌هایی که مثلا از «بهار» تبدیل شده بود به برادران «محمد جواد و محمد حسین …»، از بچه‌های سال چهارم دبیرستان، و ما هر روز با دوچرخه و موتورگازی از این خیابان‌ها می‌گذشتیم تا به آن کلاس‌ها برسیم. جنگ تمام شده بود اما حالا پدر و مادر و نزدیکان این بچه‌ها را می‌بلعید و ما دیدیم که چطور پدر محمد جواد که در مغازهٔ کوچکش، قند و شکر و چیزهای «کوپنی» می‌فروخت، خمیده وشکسته و فرتوت شد و رفت. مادرها بیشتر زنده ماندند و وقت بیشتری برای رنج بردن و شکستگی داشتند. ما در همان رفت و آمدهای روزانه، دیدیم که خانم ح چطور از دیوارنویسی‌های پسرش، مثل یک یادگار قیمتی، محافظت می‌کند و روی کلمه‌ها دست می‌کشد و چندوقت یکبار، رنگ آنها را تازه می‌کند. ما آقای ع ا ت، خیاط شریف محله‌ و دوست پدرمان -آخ پدرم که سنش برای جنگیدن زیاد بود اما دست و دل‌بازانه پول و کمپوت و کنسرو و پتو و «اقلام مورد نیاز» می‌فرستاد و امتیازی هم جمع نکرد که برود مرحله بالاتر؛ ژن بدش هم به ما رسید- را دیدیم که پای مصنوعی‌اش را توی چشم کسی نمی‌کرد و ریشش را هر روز صبح از ته می‌تراشید و اگر پدر، دلیل لنگیدنش را نگفته بود، محال بود از ظاهرش چیزی دستگیرمان شود و بفهمیم که پایش را آن چرخ مردم‌خوار خورده.
شاید آن وقت‌ها جهانبینی بعضی از شما با ما فرق می‌کرد، اما شما که تجربه‌اش نکردید، ولی انگار بالا رفتن سن،‌ معمولا آدم را و گوشه پوزه‌های تیز و خشن‌اش را نرم و ساییده و آبداده** می‌کند. کاش می‌شد دور از اینهمه هیاهو و بوق‌های این گروه و آن دارودسته و این برچسب و آن حلقه، جایی قرار می‌گذاشتیم و ما با موهای کمی تا قسمتی سفید و برباد رفته، شما را به همان جوانی و رعنایی که راهی‌تان کردند، بغل می کردیم و یک دل سیر از حال و روز خودمان و دنیای‌مان، در آغوش شما که تازه و سبُک و جوان مانده‌اید، گریه می‌کردیم. اینست روزگارما:

شما که رفتید، چندسالی بعد یک تلفن‌هایی آمد، قاعدهٔ یک آجر سفال سوراخ‌دار، حالا کاری ندارم، ولی باور نمی کنید توی همین‌ها ورزش می‌کنیم و جفت‌یابی می‌کنیم و جفتگیری می‌کنیم و می‌خوانیم و می‌خوابیم و می آشامیم و می‌خوریم و به زودی توی همینها هم می..ینیم.
جفت‌های‌مان را سرمایه‌داری آزاد کرد، این موضوع حساسی‌ست و چوب توی آستین آدم می‌کنند اگر بخواهی زیادی درباره‌اش حرف بزنی ولی مخلص کلام اینست که شما که رفتید، سازندگی شروع شد، کم‌کم جفت‌های ما -البته حق‌شان است، زحمت هم کشیدند برایش- نشستند و درس خواندند و کار کردند و خلاصه وضع‌شان خیلی بهتر از ما شد. ما چکار کردیم؟ از بهرام شفیع و ورزش و مردم خودمان را ارتقا دادیم به فردوسی پور و نود. پیژامه‌ها تنگ‌تر و استرچ ولی تخمه و نوشیدنی همانست که بود.
در نتیجه ما اجازه نداریم به جفت های‌مان دست بزنیم چون پایینیم دیگر، فقط از دور نگاه‌شان می‌کنیم و آنها را به استخر و «جیم» -همان شیطان رجیم که توی کلاس ها می‌گفتند خودش را به این شکل درآورده- می رسانیم. آنها به ما «تعلق» ندارند و ما هم به خرج خودمان آزادیم. ما می دانیم که آنها با کی‌ها می‌پرند آنها هم جزئیات فضانوردی ما را حتی با «دوست‌جون»ها‌ی‌شان می‌دانند ولی شب ها چون سوا می‌خوابیم، بحثی هم بین‌مان درنمی گیرد و کاری به کار هم نداریم. حداقل توی این یک مورد به سنتها پایبند ماندیم و مثل باباننه‌ها، سوا می خوابیم و بچه‌های‌مان کلا در محیط «تاچ‌لس» و فاقد هرگونه تماس، اعم از جسمی، جنسی، روحی و کلامی رشد و نمو می‌کنند.
کلا هیچکس صاحب هیچ‌چیز نیست، همه‌چیز مال همه است و توی خودمان، دست‌به‌دست می‌چرخیم.
البته خدا را شکر ما چادری می‌پسندیم، اینهم خودش البته نکته‌ای دارد و اخیرا سوئیس هم به این بحث چادر ورود کرده که حالا کاری ندارم.

شما که رفتید، بعضی از ما به همان کشورهایی رفتیم که خرج و مخارج و تیر و ترقهٔ آن چرخ مردم‌خوار را فراهم می‌کردند. مثلا ک رفت و عصب‌شناس شد آن سر دنیا، م که پدرش خدمتکار مدرسه بود و به هر بهانه‌ای بهش کیف و کفش هدیه می‌دادند رفت توی آن بالاهای مهندسی صنعت نفت یا ه معمار شد توی همسایگی اسکیموها و خرس‌های قطبی، یا ح رفت یک پیتزایی زد توی یک ده‌کوره‌ای که ساعت پنج عصر ظلمات است و همه اهالی بازنشسته شهر مرحله آخر «خواب فعال» یا REM را هم گذرانده‌اند،‌ به قول خودش انتقام سلاح‌های شیمیایی را با افزایش کلسترول بد یا LDL سالمندان کشور سازنده، می‌گیرد.
من نمی‌دانم که نظر شما درباره این کار ما چیست؟ ولی بعید می‌دانم شما اگر هم می‌آمدید، ماندگار می شدید و مثل ما کلا از مرحله بلع می‌گذشتید و به مرحله هضم در غرب می‌رسیدید. ما که کلا پلو را با چنگال می خوریم.

اصلا ولش کن، دلم سخت گرفته بود و روی کُرهٔ زمین اداره‌مان وقتی جای خودم را دیدم و با دقت بیهوده‌ای حساب کردم که نزدیکترین شانه‌ و آغوشی که بشود به آن اعتماد کنی و یک دل سیر در آن گریه کنی، کجاست؟ به عدد ۱۲۷۶۲ کیلومتر رسیدم.
در همسایگی خانم ح، خانهٔ کوچک مادرم.

*این تکه توی گیومه از «فیه مافیه» مولوی‌ست، ببینید نثر این مرد هم چه جادویی است: در آدمی، عشقی و دردی و خارخاری و تقاضایی هست که اگر صدهزار عالَم مُلکِ او شود، که نیاساید و آرام نیابد.
این خَلق به تفصیل در هر پیشه‌ای و صنعتی و منصبی و تحصیلِ نجوم و طِبّ و غیرِذالک می‌کنند و هیچ آرام نمی گیرند، زیرا آن چه مقصود است به دست نیامده است.
آخر، معشوق را «دلارام» می گویند، یعنی دل به وی آرام گیرد. پس به غیر چون آرام و قرار گیرد؟ این جملۀ خوشی‌ها و مقصودها چون نردبانی است و چون پایه‌های نردبان، جایِ اقامت و باش نیست، از بهرِ گذشتن است. خُنُک او را که زودتر بیدار و واقف گردد، تا راهِ دراز بر او کوته شود و در این پایه‌های نردبان، عمر خود را ضایع نکند.
– مقالات مولانا جلال الدین محمد بلخی، فیه مافیه

**آبدیده، غلط مصطلح است، آبداده درست است. از لحاظ اظهار فضل.

عکس: خبرگزاری مهر، نام عکاس ؟

One Comment

نظر شما